عربی

هلاکت معاویه

(منبع: کتاب لهوف سیّد بن طاووس)

هنگامى كه معاویه در ماه رجب سال 60 هجرى هلاک شد، یزید فرزند معاویه به فرماندار مدینه، ولید بن عتبه، نامه‌اى نوشت و به او دستور داد كه براى من از تمامى اهل مدینه به خصوص از حسین(ع) بیعت بگیر، و اگر حسین(ع) از بیعت امتناع كرد، سرش را از بدنش جدا كن و براى من بفرست. ولید، مروان را به حضور خواست و نظر او را در این موضوع جویا شد و با وى در این مورد مشورت كرد. مروان گفت: «حسین(ع) هرگز تن به بیعت نمى دهد. اگر من به جاى تو بودم و قدرتى كه اكنون در دست تو است مى‌داشتم، بدون درنگ حسین(ع) را مى‌كشتم.» ولید گفت: «در چنین وضعى کاش اصلا شیء مذکوری نبودم. (در عالم وجود نداشتم)»

سپس (مأمور) فرستاد به سمت حضرت امام حسین(ع)، پس امام حسین(ع) با سى نفر از اهل بیت و دوستدارانشان به منزل ولید آمدند. ولید خبر مرگ معاویه را به اطلاع حضرت(ع) رساند و درخواست بیعت براى یزید را به حضرت(ع) عرضه کرد. امام حسین(ع) فرمودند: «بیعت (موضوع) پنهانی و مخفی نیست. وقتى فردا مردم را (به این منظور) دعوت كردى، ما را نیز با آنان دعوت كن.» مروان گفت: «نپذیر ای امیر عذرش را، و هرگاه بیعت نکرد، گردن او را بزن!» امام حسین(ع) غضبناک شدند و فرمودند: «واى بر تو اى پسر زرقا! (زرقا: دختر وهب، از زنان بدكاره بود.) آیا فرمان زدن گردن مرا مى‌دهى؟ به خدا قسم دروغ مى‌گویى و با این سخن، خودت را ذلیل و خوار مى‌كنى و مورد ملامت قرار مى‌دهى.» سپس رو به جانب ولید نمودند و فرمودند: «اى امیر! ما اهل بیت نبوت و معدن رسالتیم. ماییم كه فرشتگان به خانه ما آمد و رفت دارند. خداوند رحمت خود را با ما آغاز نموده است و با ما نیز به پایان خواهد برد. اما یزید، فردى فاسق، شرابخوار، قاتل نفس محرمه و متجاهر و اعلان کننده به فسق است و مِثْلِی لَا يُبَايِعُ بِمِثْلِهِ، مثل من هرگز بیعت نمى‌كند با مثل او. ولى صبح می‌کنیم و صبح کنید و می‌نگریم و بنگرید كه كدام یک از ما براى خلافت و بیعت محقّ تریم؟» سپس امام حسین(ع) خارج شدند.

پس مروان به ولید گفت: «توصیه مرا اجرا نکردی!» ولید گفت: «واى بر تو! به من پیشنهاد مى‌كنى كه دین و دنیاى خود را از دست بدهم؟ به خدا سوگند دوست ندارم كه پادشاهى روى زمین برای من باشد در حالى كه حسین(ع) را كشته باشم. به خدا قسم گمان نمی‌کنم كسى خداوند را ملاقات كند با خون حسین(ع) مگر آن كه میزان عملش بسیار سبک خواهد بود، خداوند به سوى او نظر (رحمت) نمی‌كند و او را (از گناه) پاک نمی‌سازد و عذاب دردناکی برای او خواهد بود.»

امام حسین(ع) صبح کردند، پس از منزل خود خارج شدند اخبار را می‌شنیدند، که مروان با ایشان دیدار كرد پس گفت: «یا اباعبدالله من خیرخواه توام، مرا اطاعت كن تا هدایت شوی.» حضرت امام حسین(ع) فرمودند: «و آن چیست؟ بگو تا بشنوم.» مروان گفت: «امر مى‌كنم تو را كه با یزید بن معاویه بیعت كنى، که آن خیر است برایت در دینت و دنیایت.» حضرت امام حسین(ع) فرمودند: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ‌ وَ عَلَى الْإِسْلَامِ السَّلَامُ، با اسلام باید خداحافظی کرد آنگاه كه امّت گرفتار به راعى‌ای و حاکمی مثل یزید شود و از جدم رسول الله(ص) شنیدم كه می‌فرمودند: «خلافت بر آل ابى‌سفیان حرام است.»» صحبت بین امام حسین(ع) و مروان به طول انجامید تا اینکه مروان با عصبانیت منصرف شد.




(منبع: کتاب نفس المهموم شیخ عباس قمی، ترجمه آیت الله شعرانی)

ابن شهر آشوب در مناقب گوید: چون حضرت حسین(ع) بر او وارد شد و نامه را بخواند فرمودند: «من با یزید بیعت نمی‌کنم» مروان گفت: «با امیرالمؤمنین بیعت کن»، حضرت حسین(ع) فرمودند: «وای بر تو که بر مؤمنین دروغ گفتی، چه کسی او را بر مؤمنین امیر کرده است؟!» مروان بایستاد و شمشیر بکشید و گفت: «جلاد را بگوی پیش از این که از این خانه بیرون رود گردنش را بزند و خون او در گردن من» و بانگ برخاست پس نوزده تن از اهل بیت آن حضرت داخل شدند، خنجرها کشیده و حضرت حسین(ع) با آنها بیرون آمد و خبر به یزید رسید، ولید را معزول گردانید و مروان را ولایت مدینه داد و امام حسین(ع) و ابن‌زبیر به مکه رفتند و بر دو پسر عمر و ابی‌بکر سخت نگرفت.

خبر از شهادت

(منبع: کتاب لهوف سیّد بن طاووس)

علىّ بن موسى بن جعفر بن محمّد بن طاووس، نویسنده کتاب لهوف گوید: «آنچه پس از تحقیق و بررسى نزد ما روشن است این است كه امام حسین(ع) می‌دانستند كه عاقبت كار به كجا منتهى مى‌شود و وظیفه ایشان همان بود كه با كمال اطمینان خاطر انجام دادند.»

از امام صادق(ع) و ایشان از پدرشان و پدرشان از جدّشان نقل كرده‌اند که روزى امام حسین(ع) بر امام حسن(ع) وارد شدند و هنگامی که چشمشان به ایشان افتاد، گریه کردند. امام حسن(ع) فرمودند: «براى چه گریه می‌كنى؟» امام حسین(ع) فرمودند: «گریه‌ام براى رفتارى است كه با تو مى‌شود.» امام حسن(ع) فرمودند: «پیش‌آمدى كه براى من می‌شود، زهرى‌ است كه در كامم كنند و مرا بكشند، وَ لَكِنْ لَا يَوْمَ كَيَوْمِكَ يَا أَبَاعَبْدِاللَّهِ(ع)، ولى هیچ روزی همچون روز تو نیست ای اباعبدالله، كه سى هزار نفر دور تو را می‌گیرند و ادّعا می‌کنند كه از امّت جدّ ما محمّد صلّى الله علیه و آله و سلّم هستند و دین اسلام را بر خود می‌بندند و همه جمع می‌شوند و همدست می‌شوند براى كشتن تو و ریختن خون تو و هتک احترام تو و اسیرى بچّه‌ها و زنان تو و تاراج اموال تو و چون چنین كنند خداوند لعنت خود را بر بنى‌اميّه فرو فرستد و آسمان خون و خاكستر بر سر مردم ببارد، و همه چیز به حال تو گریان شود حتّى حیوانات وحشى و ماهی‌ها در دریاها.»

همچنین محمّد بن عمر نقل كرده است كه از پدرم عمر بن على بن ابى‌طالب شنیدم كه به آلِ عقیل می‌گفت: «هنگامی که برادرم حسین(ع) از بیعت برای یزید در مدینه خوددارى نمود، من‌ به خدمتشان رسیدم دیدم تنها نشسته‌اند، به ایشان عرض كردم: «فدایت شوم، اى اباعبدالله، برادرت ابومحمّد، حسن، از پدرش براى من حدیث فرمود...» همین را كه گفتم اشک چشم مجالم نداد و صداى گریه و ناله‌ام بلند شد، حضرت مرا بغل کردند، به سینه خود چسباندند و فرمودند: «براى تو حدیث كرد كه من كشته می‌شوم؟» عرض كردم: «خدا نكند یا ابن رسول الله...» فرمودند: «تو را بحقّ پدرت ازت سوال می‌کنم، به كشته شدنم، تو را خبر داد؟» گفتم: «آرى، چه می‌شد كه كناره نمی‌گرفتى و بیعت می‌فرمودى؟» فرمودند: «پدرم براى من حدیث فرمود كه رسول خدا(ص) به پدرم خبر داده‌اند به کشته شدن ایشان و کشته شدن من، و اینکه خاک من، نزدیک خاک ایشان خواهد بود، پس گمان می‌كنى تو می‌دانى آنچه را که من نمی‌دانم آن را؟ و حقیقت این است كه هرگز تن به پستى ندهم و (مادرم) حضرت فاطمه زهرا(س) پدرشان(ص) را ملاقات می‌كنند درحالی‌که شكایت کننده‌ی آنچه كه فرزندانشان از این امّت دیده‌اند هستند و خداوند احدی از افرادى كه دل حضرت فاطمه(س) را درباره فرزندانش آزرده‌اند به بهشت داخل نخواهد کرد.»»




(منبع: کتاب نفس المهموم شیخ عباس قمی، ترجمه آیت الله شعرانی)

(بحار) مجلسی گوید در بعضی کتب یافتم که چون آن حضرت آهنگ بیرون شدن از مدینه فرمودند، اُمّ‌سلمه نزد ایشان آمدند و گفتند: «ای فرزند! مرا اندوهگین مساز به رفتن سوی عراق برای اینکه از جدّ تو شنیدم می‌فرمودند: «فرزند من حسین(ع) در زمین عراق کشته می‌شود، موضعی که آن را کربلا گویند.»» پس آن حضرت(ع) به ایشان گفتند: «ای مادر! به خدا سوگند که من هم آن را می‌دانم و من لا محاله کشته می‌شوم و گریزی از آن نیست و سوگند به خدا آن روزی را که کشته می‌شوم می‌دانم و آن کس که مرا می‌کشد می‌شناسم و آن زمینی که در آن دفن می‌شوم، و هر کس از اهل بیت و خویشان و شیعیان من که کشته شود همه را می‌شناسم و اگر خواهی ای مادر قبر و مضجع خود را به تو بنمایم.» آنگاه سوی کربلا اشاره فرمودند، پس زمین پست شد تا آرامگاه و مدفن و جای سپاه و جای ایستادن خودش و محل شهادت را به ایشان نشاند دادند، در این هنگام اُمّ‌سلمه سخت گریستند و کار را به خدا گذاشت و با اُمّ‌سلمه فرمودند: «ای مادر! خدای عزوجل خواسته است که حرم و کسان و زنان مرا آواره بیند و کودکان مرا سر بریده، مظلوم و اسیر و در قید و زنجیر بسته بیند که آنها استغاثه کنند، یار و یاوری نیابند.» و در روایت دیگر در بحارالانوار است که اُمّ‌سلمه گفتند: «نزد من تربتی است که جدّ تو به من داده است و آن در شیشه ای است.» حضرت حسین(ع) فرمودند: «به خدا قسم که من کشته شوم هر چند به عراق نروم مرا می‌کشند.» آنگاه تربتی برگرفتند و در شیشه نهادند و به اُمّ‌سلمه دادند و فرمودند: «آن را با شیشه جدّم در یک جای قرار ده، وقتی خون شدند بدان که من کشته شده‌ام.»

حرکت به مکّه

(منبع: کتاب لهوف سیّد بن طاووس)

راویان سخنان امام حسین(ع) با ولید بن عتبه و مروان را نقل كرده‌اند گفته‌اند كه چون فردا شد، امام حسین(ع) به سوى مكّه حرکت کردند، روز سوّم ماه‌ شعبان سال 60 هجرى بود و باقیمانده ماه شعبان و تمام ماه رمضان و شوّال و ذى‌القعدة را در مكّه اقامت داشتند.

عبدالله بن عباس و عبدالله بن زبیر به خدمت امام حسین(ع) آمدند و از حضرت(ع) خواستند كه (از نافرمانی از یزید) خوددارى كنند. امام حسین(ع) به آن دو فرمودند: «رسول خدا(ص) مرا به امری دستور داده‌اند كه باید اجرایش كنم.» ابن عبّاس چون این بشنید از نزد حسین بیرون آمد و می‌گفت: «واحسیناه...»

سپس عبدالله بن عمر آمد و حضرت(ع) را نصیحت كرد به صلح با اهل گمراهی و دوری از قتل و جنگ، پس حضرت(ع) به او فرمودند: «یا اباعبدالرّحمن، آیا ندانستی از پستی دنیا نزد خداوند كه سر بریده یحیى بن زكريّا(ع) به زن زناکاری از زنان زناکار بنى‌اسرائیل هدیه داده شد؟ آیا نمی‌دانى كه بنى‌اسرائیل در فاصله كوتاه طلوع صبح تا طلوع آفتاب، هفتاد پیامبر را می‌كشتند و پس از آن در بازارها می‌نشستند و خرید و فروش می‌كردند آن‌چنان كه گوئى هیچ کاری انجام نداده‌اند؟ با این همه خداوند در عذاب آنان شتاب نفرمود، بلكه آنان را مهلت داد و بعد از آن، آنان را بحكم عزّت و انتقام‌جوئى ذات مقدّسش گرفتار عذاب كرد. تقوای خدا پیشه کن اى اباعبدالرّحمن و یارى مرا از دست مده.»




(منبع: کتاب نفس المهموم شیخ عباس قمی، ترجمه آیت الله شعرانی)

شیخ مفید گفت: حسین(ع) سوی مکه شد و می‌خواند قوله تعالی: «فخرج منها خائفاً یترقّب قال ربّ نجّنی من القوم الظّالمین» و طریق اعظم را ملازم گشت. اهل بیت او گفتند: «ای کاش از این راه منحرف شوی چنانکه ابن زبیر منحرف شد تا طلب‌کنندگان، تو را در نیابند.» گفت: «نه قسم به خدا از این راه جدا نشوم تا خدا حکم کند به هرچه خواهد.»

(کامل) چون امام حسین(ع) به مکه آمد دخول وی در مکه، شب جمعه سه روز گذشته از شعبان بود و این آیه می‌خواند: «و لمّا توجّه تلقاء مدین قال عسی ربّی أن یهدینی سواء السّبیل.» پس در مکه منزل گزید و مردم مکه و عمره‌گذاران و مردم بلاد دیگر که در مکه بودند پیوسته نزد او می‌آمدند، و ابن زبیر هم به مکه بود و ملازم کعبه ایستاده نماز می‌گزارد و طواف می‌کرد و در میان سایر مردم او هم نزد حسین(ع) می‌رفت گاه دو روز متوالی و گاه دو روز یک بار، و بر ابن زبیر وجود آن حضرت(ع) سخت گران بود، چون می‌دانست که تا حسین(ع) در مکه است مردم حجاز با او بیعت نمی‌کنند و مردم او را مطیع‌ترند و در نظر آنها بزرگتر است.

نامه‌های دعوت

(منبع: کتاب لهوف سیّد بن طاووس)

اهل كوفه شنیدند امام حسین(ع) به مكّه رسیده‌اند و از بیعت برای یزید خوددارى فرموده‌اند، پس در خانه سلیمان بن صرد خزاعى اجتماع کردند، و چون همگى جمع شدند، سلیمان بن صرد براى سخنرانى بپاخواست و در پایان سخنرانى چنین گفت: «اى گروه شیعه، حتما شنیده‌اید كه معاویه هلاک شده است و به جانب پروردگارش رفته و به نتیجه عمل خود رسیده است و فرزندش یزید در جاى او نشسته است و این حسین بن على(ع) است كه با او مخالفت کرده است و براى دوری از شرّ ظغیانگران خاندان ابى‌سفیان، به مكّه آمده است و شما شیعه او و قبل از آن، شیعه پدرش هستید، امروز حسین(ع) به یارى شما نیازمند است. اگر می‌دانید كه یاری کننده‌اش و جهادکننده با دشمنش هستید، پشتیبانى خود را برای ایشان بنویسید و اگر می‌ترسید كه در انجام وظیفه سستى كنید و رشته كار از دست بدهید این مرد را فریب ندهید.»

پس نامه‌اى به این مضمون به امام حسین(ع) نوشتند: «به نام خداوند مهربان مهربان، نامه‌اى است برای حسین بن على امیرالمؤمنین(ع)، از سلیمان بن صرد خزاعى و مسيّب بن نجبة و رفاعة بن شدّاد و حبیب بن مظاهر و عبدالله بن وائل و شیعیانشان از مؤمنین: سلام بر تو، اما بعد، پس حمد برای خداوند است کسی كه دشمن تو و دشمن‌ پیشین پدرت را درهم شكست، همان زورگوی دشمن ستمگر ظالم، کسی كه زمام كار این امّت را به زور و قلدرى و فریب به دست گرفت و بیت المال مسلمین را غاصبانه تصرّف كرد، بدون رضاى ملّت بر آنان حكومت نمود، سپس بهترین‌های این امّت را كشت و شرورهایشان را باقی نگه داشت و مال خدا را یکی بعد از دیگری به دست ستمگران و سركشان امّت سپرد، از رحمت خدا دور باد هم چنان كه قوم ثمود دور شد، پس به درستی که ما را امامی‌جز تو نیست، به سوى ما بشتاب شاید خداوند به وسیله تو ما را بر حقّ جمع کند، و نعمان بن بشیر اكنون در قصر فرماندارى است، ولى ما نه در نماز جمعه او حاضر می‌شویم و نه در نماز جماعتش، و در روزهاى عید با او خارج نمی‌شویم و اگر خبر حركت شما به ما برسد او را از كوفه بیرون خواهیم كرد تا راه شام در پیش گیرد، و سلام بر تو و رحمت و بركات خدا بر تو باد، اى پسر رسول‌الله(ص)، و بر پدر بزرگوارت كه پیش از تو بود وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِیمِ.»

نامه فوق را به خدمت حضرت(ع) فرستادند و دو روز بعد جماعتى را به نمایندگى روانه كردند كه حامل صد و پنجاه نامه بودند و هر نامه‌اى‌ به امضاى یک و دو و سه و چهار نفر بود، كه همگى از حضرت(ع) استدعا كرده بودند به كوفه تشریف بیاورد. ولى امام حسین(ع) با این همه، تأنّی می‌نمودند و جواب نمی‌دادند. پس در یک روز ششصد نامه از كوفه رسید و نامه‌هاى دیگر پى در پى می‌رسید تا آنكه جمع نامه‌هایی كه در چند نوبت آمده بود به دوازده هزار نامه رسید.

سپس هانى بن هانى سبیعى و سعید بن عبدالله حنفى، نامه زیر را كه آخرین نامه رسیده به امام حسین(ع) از اهل کوفه بود، برای حضرت(ع) آوردند که در نامه چنین نوشته بود: «به نام خداوند مهربان مهربان، نامه‌اى است برای حسین بن على امیرالمؤمنین(ع)، از شیعیانش و شیعیان پدرش امیرالمؤمنین، امّا بعد، همه مردم به انتظار ورود شما هستند و بجز شما نظرشان برای كسى نیست، هرچه سریع‌تر، هرچه سریع‌تر ای فرزند رسول الله (تشریف بیاورید)، كه باغها سرسبز، و میوه‌هاى درختان رسیده، بوستانها پر از گیاه و درخت‌ها پر برگ است، وارد شوید بر ما هرگاه خواستید كه بر سپاهى مجهّز و آماده برایتان وارد می‌شوید، سلام و رحمت خداوند بر شما باد و بر پدرتان كه پیش از شما بود.»

مسلم بن عقیل

(منبع: کتاب لهوف سیّد بن طاووس)

امام حسین(ع) (پس از خواندن نامه‌های هانی و سعید بن عبدالله) به هانى سبیعى و سعید بن عبدالله حنفی فرمودند: «به من بگویید چه اشخاصى در جمع نوشتن این نامه با شما بودند؟» عرض كردند: «یا ابن رسول الله، شبث بن ربعى و حجار بن ابحر و یزید بن الحارث و یزید بن رویم و عروة بن قیس و عمرو بن الحجّاج و محمّد بن عمیر بن عطارد» پس امام حسین(ع) چون این را شنیدند، برخاستند و میان ركن و مقام دو ركعت نماز خواندند و از خداوند مسألت نمودند تا آنچه خیر و صلاح است مقدّر فرماید، سپس مسلم بن عقیل را خواستند و از جریان مطّلعش فرمودند و با او پاسخ نامه‌هاى اهل كوفه را نوشتند و وعده به قبول دعوت دادند و فرمودند كه: «پسر عمّ خودم مسلم بن عقیل‌ را بسوى شما فرستادم تا مرا از آنچه بر آن هستید از تصمیمی‌زیبا، آگاه نماید.»

مسلم بن عقیل، با نامه حضرت(ع) حركت كرد تا به كوفه رسید. وقتی مردم كوفه فهمیدند كه امام حسین(ع) به آنان نامه نوشته‌اند، از آمدن مسلم بسیار خوشحال شدند و مسلم را به خانه مختار بن ابى عبیده ثقفى وارد نمودند و رفت و آمد شیعیان، به نزد مسلم بطور مرتّب ادامه داشت. هنگامی‌که جماعتی از شیعیان کوفه نزد مسلم جمع شدند، نامه امام حسین(ع) را برایشان خواند و احساسات مردم آنچنان شدید بود كه هنگام خواندن نامه همه گریه می‌كردند تا آنكه هیجده هزار نفر از آنان با مسلم بیعت کردند.

عبدالله بن مسلم باهلى و عمارة بن ولید و عمر بن سعد نامه‌اى به یزید نوشتند و ورود مسلم را گزارش دادند و نصیحت كردند كه: «نعمان بن بشیر را از فرماندارى كوفه عزل و دیگرى را به جاى او منصوب نماید.» یزید پس از اطّلاع از اوضاع كوفه، به عبیداللّه بن زیاد كه فرماندار بصره بود نامه نوشته و با حفظ سمت او، فرماندارى كوفه را نیز به او واگذار نمود و امر مسلم بن عقیل و امام حسین(ع) را به او اطلاع داد و دستور اكید داد كه مسلم را دستگیر نموده و به قتل برساند. عبیداللّه پس از دریافت ابلاغ فرماندارى كوفه، آماده حركت به طرف كوفه شد.

(عبیداللّه بن زیاد كه فرماندار بصره بود) آن شب بالای منبر رفت و خطبه خواند و مردم بصره را بر مخالفت و توطئه تحریک‌آمیز تهدید کرد. پس چون صبح شد برادرش عثمان بن زیاد را نایب خود بر آنها کرد و خود به سرعت به طرف قصر كوفه‌ حركت كرد. چون نزدیک كوفه رسید از مركب پایین آمد و صبر كرد تا شب فرا رسید و شبانه داخل كوفه شد. مردم كوفه گمان كردند كه او امام حسین(ع) است، لذا از ورودش خوشحال شدند و اطرافش را گرفتند و هنگامی كه شناختند او ابن‌زیاد است از دورش پراكنده شدند. پس (ابن‌زیاد) داخل كاخ فرماندارى شد و تا صبح آنجا بود، سپس خارج شد و بالای منبر رفت و برای آنان خطبه خواند و آنان را بر سرپیچى از فرمان حكومت تهدیدکرد و وعده‌ احسان به اطاعت و فرمانبردارى داد.

پس هنگامی که مسلم بن عقیل این را شنید بر جان خود از جهت شناخته شدن ترسید، لذا از خانه مختار خارج شد و قصد خانه هانى بن عروه را نمود، پس هانى او را مکان داد و شیعه‌ها به نزدش زیاد رفت و آمد می‌کردند و ابن‌زیاد مراقبانی بر مسلم گماشته بود و هنگامی‌که دانست او در خانه هانى است، محمّد بن اشعث و اسماء بن خارجه و عمرو بن حجّاج را بحضور طلبید و گفت: «چه منع می‌کند هانى را از آمدن نزد ما؟» گفتند: «نمی‌دانیم و شنیده‌ایم كه بیمار است.» پس گفت: «به من هم این رسیده است ولى شنیده‌ام كه حالش بهبود یافته است و بر در خانه‌اش مى‌نشیند و اگر بدانم كه هنوز بیمار است حتما به عیادتش می‌روم، او را ملاقات كنید و متوجّه‌اش سازید كه نباید رها کند آنچه واجب است بر او از حق ما، كه من دوست ندارم (کسی) همچون او كه از اشراف عرب است نزد ما خراب شود.»

به نزد هانى آمدند و بر در خانه‌اش ایستادند هنگام شب و گفتند: «چه چیز تو را منع می کند از دیدار امیر؟ كه او تو را یاد کرده است و گفت که اگر می‌دانستم كه او بیمار است قطعا به عیادتش مى‌رفتم.» پس به آن‌ها گفت: «بیماری مرا منع می‌کند.» گفتند: «به او رسیده است كه هر شب بر در خانه‌ات مى‌نشینى از این رو نرفتن به ملاقات را بى‌اعتنائى شمرده است و البتّه حكومت از (کسی) مانند تو تحمّل بى‌اعتنائى نمی‌کند، برای اینكه تو سیّد هستی در قوم خود ، ما تو را قسم می‌دهیم كه سوار شده همراه‌ ما بیا.» هانى لباس‌هایش را طلبید و پوشید و سپس قاطرش را طلبید و سوار شد. هنگامی‌كه نزدیک كاخ شد، گویى دلش احساس خطر كرد به حسّان بن اسماء بن خارجه گفت: «اى برادرزاده، بخدا قسم كه من از این مرد می‌ترسم نظرت چیست؟» گفت: «عمو، بخدا قسم من از هیچ چیزی بر تو ترس ندارم بى‌جهت خیالى به دل راه مده.» و حسّان نمی‌دانست كه عبیداللّه به چه جهت به دنبال هانى فرستاده است. هانى آمد و آن چند نفر نیز به همراهش بودند تا همگى بر عبیداللّه داخل شدند. عبیداللّه كه چشمش به هانى افتاد، گفت: «خائن را برایت آوردند با پاى خود» سپس رو به شریح قاضى كه نشسته بود نمود و با اشاره به هانى شعر عمرو بن معدی‌كرب زبیدى را خواند بدین مضمون:
من‌اش زندگى خواهم او مرگ من‌/ چه عذر آورد دوستت نزد من‌

هانى به او گفت: «مگر چه شده است ای امیر؟» گفت: «ساكت شو اى هانى‌، این كارها چیست كه در اطراف تو نسبت به امیرالمؤمنین و همه مسلمانان انتظار می‌رود؟ مسلم بن عقیل را به كوفه آورده‌اى و داخل خانه‌ات کرده‌اى و برایش اسلحه و افراد در خانه‌هاى اطراف خود جمع می‌كنى و گمان می‌كنى كه آن‌ها بر من پنهان می‌ماند؟» پس گفت: «من نكرده‌ام.» پس ابن‌زیاد گفت: «بله تو كرده‌اى.» گفت: «من نكرده‌ام، خدا امیر را اصلاح فرماید.» ابن‌زیاد گفت: «معقل، غلام مرا نزد من حاضر كنید.» معقل، جاسوس مخصوص ابن‌زیاد بر خبرهایشان بود كه بسیارى از اسرارشان را دانسته بود. معقل آمد و در مقابلش ایستاد، چون هانى او را دید دانست كه او جاسوسی علیه او بود. گفت: «خدا امیر را اصلاح كند، بخدا من به نزد مسلم نفرستادم و او را دعوت نكردم ولى به خانه من پناه آورد من پناهش دادم و شرمم آمد كه ردّش نمایم و داخل شد از این جهت که تعهدی بود، پس از او پذیرائى نمودم، حال كه تو اطّلاع پیدا كرده‌اى مرا رها كن كه بازگردم و او را امر به خروج از خانه‌ام كنم‌ به هر جا از زمین كه می‌خواهد، برای اینکه من با اینکار از این تعهّدى كه نسبت به او دارم و پناهى كه به او داده‌ام خارج شوم.»

ابن‌زیاد گفت: «هرگز از من جدا نخواهى شد تا آنكه مسلم را نزد من بیاورى.» پس (هانی) گفت: «نه، به خدا قسم هرگز او را نزد تو نخواهم آورد، مهمان خود را برایت بیاورم تا او را بكشى؟» (ابن‌زیاد) گفت: «به خدا باید او را نزد من بیاورى.» هانى گفت: «نه به خدا، او را نمی‌آورم.» چون سخن میان آن دو به درازا كشید مسلم بن عمرو باهلى برخاست و گفت: «خدا امیر را اصلاح كند، من و هانى را تنها بگذارید تا چند كلمه با او صحبت كنم.» پس برخاست و با هانى خلوت کرد به طوری که ابن‌زیاد آن دو را می‌دید و سخن‌شان را مى‌شنید كه ناگاه صدایشان بلند شد.

مسلم بن عمرو باهلى گفت: «اى هانى تو را به خدا خودت را به كشتن نده و بلا بر قبیله‌ات داخل نكن، بخدا قسم من می‌خواهم تو را از كشته شدن نجات دهم، این مرد (مسلم بن عقیل) پسر عموى این مردم است، نه او را می‌كشند و نه‌ ضرری به او می‌رسانند پس او را تسلیم ابن‌زیاد كن و مطمئن باش كه هیچ گونه ننگ و نقصی بر تو نیست زیرا تو او را به سلطان تحویل داده‌اى.» هانى گفت: «به خدا قسم كه این ننگ و عار براى من بس است پناهنده و میهمان خود و فرستاده پسر رسول خدا(ص) را بدهم درحالی‌كه من دو بازوى سالم و این همه یار و یاور دارم، به خدا قسم اگر جز یک كس نباشم و برایم هیچ یاوری نباشد او را تحویل ندهم تا آنكه خودم بدون او، کشته شوم.» مسلم بن عمرو باهلى، هر چه هانى را قسم میداد، او می‌گفت: «بخدا قسم هرگز او را به او (ابن‌زیاد) نمی‌دهم.»

پس ابن‌زیاد این سخنان را شنید، پس این زیاد گفت: «هانى را نزدیک من آورید.» او را نزدیک آوردند، گفت: «به خدا قسم، یا باید مسلم را به من تحویل بدهى و یا گردنت را می‌زنم.» پس هانى گفت: «در این صورت به خدا شمشیرهاى فراوانى در اطراف كاخت خواهد درخشید.» ابن‌زیاد گفت: «متأسّفم، با شمشیرهاى درخشان مرا می‌ترسانى؟» هانى گمان می‌کرد قبیله‌اش‌ صدایش را می‌شنوند.

سپس ابن‌زیاد گفت: «هانى را نزدیكتر بیاورید.» پس نزدیكترش بردند. پس با عصائى به صورت هانی حمله‌ور شد و بدون وقفه آنقدر بر بینى و پیشانى و صورت هانى زد كه بینی‌اش شكست و خون بر لباسش ریخت و گوشتهای صورت و پیشانی‌اش بر محاسنش پاشیده شد و چوب دستى ابن‌زیاد شكست. هانى دست برد و قبضه شمشیر پاسبانى را گرفت ولى پاسبان خود را كنار كشید، ابن‌زیاد فریاد زد: «او را بگیرید.» هانى را گرفته، كشان كشان به یكى از اتاق‌هاى كاخ انداختند و درش را بر روى هانى قفل کردند. ابن‌زیاد دستور داد نگهبانى بر در اتاق بگذارند و آن انجام شد. اسماء بن خارجه برخاست و روى به ابن‌زیاد كرد و گفته شده است بلند شونده حسّان بن اسماء بود، و گفت: «آیا (ماجرای ما) فرستادگان خیانت است امروز، ای امیر؟ تو ما را دستور دادى كه این مرد را نزدت بیاوریم. همین كه آوردیم استخوان‌هاى صورتش را شكستى و خونش را بر ریشش روان کردی و فکر می‌کنی كه او را می‌توانى بکشی؟» ابن‌زیاد خشمناک شد و گفت: «تو اینجایى؟» سپس دستور داد آنقدر او را زدند كه از زبان افتاد و او را به زنجیر كشیدند، در گوشه‌اى از كاخ زندانش نمودند، گفت: «انّا للّٰه و انّا الیه راجعون، اى هانى خبر مرگ خودم را به تو می‌دهم.»

راوى گفت: به عمرو بن حجّاج خبر رسید كه هانى كشته شد و رویحه دختر عمرو، همسر هانى بن عروه بود. عمرو با تمام افراد قبیله خود، مذحج، حركت كرد تا كاخ ابن‌زیاد را محاصره كردند و فریاد كشید: «من عمرو بن حجّاج ام و اینان سواران و بزرگان مذحج‌اند. نه از اطاعت حكومت وقت سرپیچى كرده‌ایم و نه از اجتماع مسلمانان فاصله گرفته‌ایم. به ما خبر رسیده كه دوست ما هانى كشته شده است.» پس عبیداللّه(بن زیاد) (محاصره شدن کاخ توسط) اجتماعشان و حرف‌هایشان را دانست. به شریح قاضی دستور داد تا به نزد هانى برود و سلامتى او را از قتل به چشم خود مشاهده کند و به مردم خبر دهد. شریح هم این كار را كرد و خبر سلامتى هانى را به آنان داد، پس آنان به گفته شریح راضى شدند و بازگشتند!

راوى گفت: خبر (گرفتارى هانى) به مسلم بن عقیل رسید. با کسانی كه با او بیعت کرده بودند به جنگ عبیداللّه خارج شد. عبیداللّه در كاخ فرماندارى پناه گرفت و سربازانش با سربازان مسلم به جنگ پرداختند و یاران عبیداللّه كه در كاخ بودند شروع کردند از کاخ بالا رفتند و یاران مسلم را می‌ترساندند و آنان را به (آمدنِ) لشكر شام تهدید می‌کردند. این را ادامه می‌دادند تا آنكه شب آمد. پس یاران مسلم شروع کردند از دور او پراكنده شدند و به یكدیگر می‌گفتند: «ما را چه كه به این آتش فتنه دامن بزنیم و چه بهتر كه در خانه‌هایمان بنشینیم و اینان را رها كنیم تا خداوند صلح را در میانشان برقرار كند.» پس کسی باقی نماند با مسلم غیر از ده نفر، پس مسلم داخل مسجد شد تا نماز مغرب را بخواند. پس آن ده نفر نیز از دورش پراكنده شدند. پس وقتی این را دید، تنها از مسجد خارج شد در كوچه‌هاى كوفه، تا آنكه ایستاد بر در خانه زنى که به او طوعه گفته می‌شد. پس از او آب خواست، پس به او آب داد. سپس درخواست كرد كه او را در خانه خود پناه دهد، پس پناهش داد. فرزندش دانست كه مسلم در خانه او است، و به طریق خود به ابن‌زیاد گزارش داد پس ابن‌زیاد، محمّد بن اشعث را احضار كرد و عدّه‌اى سرباز را همراهش کرد و او را فرستاد برای آوردن مسلم. پس هنگامی‌که به در خانه آن زن رسیدند و مسلم صدای سم اسب‌ها را شنید، زره خود را پوشید و بر اسب خود سوار شد و شروع به جنگ با سربازان عبیداللّه کرد تا آنكه عدّه‌اى از آنان را كشت. پس محمّد بن اشعث به سمتش فریاد زد كه: «اى مسلم تو در امان هستى.» مسلم گفت: «کدام امان از پیمان‌شکن گناهکار؟» سپس رو کرد به جنگ با آنان و با اشعار حمران بن مالک خثعمى را كه در روز قرن سروده بود رجز می‌خواند:
سوگند خوردم كه جز آزاد، كشته نشوم
و حتی اگر مرگ را چیز سختی ببینم
اکراه دارم که فریب خورم یا اغوا شوم
یا خنكی را با داغ تلخی مخلوط کنم
هر مردى روزى با شرّى تلاقى كند
شما را می‌زنم و از ضرر و زیانى نهراسم

لشكریان فریاد زدند كه او دروغ نمی‌گوید و تو را فریب نمی‌دهد، ولى مسلم به گفتار آنان توجّهى نکرد و بعد از اینکه بر اثر زخم‌هایى كه به پیكرش رسید نیرویش از دست رفت، سربازان عبیداللّه بر او هجوم آوردند و سربازى از پشت او را زد و بر زمین افتاد و اسیر گرفته شد.

هنگامی‌که مسلم به مجلس ابن‌زیاد وارد شد سلام نكرد بر او، پس نگهبان به او گفت: «به امیر سلام کن» پس مسلم به او گفت: «ساكت باش، واى بر تو، به خدا قسم او برای من امیر نیست.» ابن‌زیاد گفت: «بر تو واجب نیست سلام بدهى یا ندهى که تو كشته خواهى شد.» پس مسلم به او گفت: «اگر مرا بكشى (تازگى ندارد) پس همانا بدتر از تو بهتر از مرا كشته است. از این گذشته، تو در زجر كشى و زشتی مثله کردن و پلیدی باطن و پستی در پیروزى، به كسی مجال نمی‌دهى كه از تو به این جنایات اولی باشد.» ابن‌زیاد گفت: «اى مخالف ای دشمن، بر امامت خروج كردى و وحدت مسلمانان را شکستی و (بذر) فتنه کاشتی؟» پس مسلم گفت: «دروغ گفتی اى پسر زیاد، همانا وحدت مسلمانان را معاویه و پسرش یزید درهم شكستند و اما فتنه، پس همانا آن را تو و پدرت زیاد بن عبید، برده بنى علاج از ثقیف، کاشت و من امیدوارم كه خداوند شهادت را روزی‌ام فرماید به دست بدترین افراد خلقش.»

ابن‌زیاد گفت: «در آرزوى چیزى بودى كه خداوند نگذاشت و آن را بدست اهلش سپرد.» پس مسلم گفت: «و چه كسى اهلش هست اى پسر مرجانه؟» (مرجانه نام مادر ابن‌زیاد است که زنی بدکاره و زناکار بوده است.) ابن‌زیاد گفت: «اهل آن یزید بن معاویه است.» پس مسلم گفت: «الحمدلله، ما راضى هستیم كه خدا میان ما و شما حكم فرماید.» ابن‌زیاد گفت: «تو گمان می‌کنی كه برای تو در این كار چیزی است؟» مسلم گفت: «به خدا قسم آن گمان نیست، ولکن، آن یقین است.» ابن‌زیاد گفت: «به من بگو ای مسلم، چرا به این شهر آمدى درحالی که آنها کارشان متحد بود و تو کارشان را پراکنده کردی و تفرقه ایجاد كردى؟»

پس مسلم گفت: «برای این نیامدم، ولی شما بودید كه منکر را آشكار کردید و معروف را دفن کردید و بدون رضایت مردم بر آنان حكومت كردید و غیر از آنچه خداوند شما را به آن دستور داده بود بر آنان تحمیل کردید و با اعمال كسرى و قیصر در میان آنان عمل کردید، ما برای آنها آمدیم تا امر کنیم در بین آنها به معروف و نهى کنیم از منكر و آن ها را دعوت کنیم به حكم قرآن و سنّت پیامبر(ص) و ما شایسته این کار بودیم.» پس ابن‌زیاد شروع كرد به فحش دادن به او و فحش داد به حضرت على(ع) و امام حسن(ع) و امام حسین(ع) پس مسلم گفت: « بی‌تردید تو و پدرت شایسته فحش‌اید، هر چه خواهى بكن اى دشمن خدا.»

ابن‌زیاد به بكر بن حمران دستور داد كه مسلم را بالای قصر ببرد و او را بكشد. پس مسلم را به بالای قصر برد و مسلم تسبیح خداى تعالى می‌گفت و از خدا استغفار می‌کرد و صلوات بر پیامبر(ص) می‌فرستاد، پس گردن مسلم را زد و وحشت زده پایین آمد. ابن‌زیاد به بكر گفت: «تو را چه شد؟» پس گفت: «ای امیر، آن لحظه كه مسلم را كشتم، مرد سیاه چهره‌ی بد صورتى را در مقابل خود دیدم، درحالی‌كه گازگیرنده انگشتش بود یا گفت (گازگیرنده) لبش، آنچنان از او ترسیدم كه درتمام عمرم نترسیده بودم.» پس ابن‌زیاد(خدا لعنتش کند) گفت: «شاید ترسیده‌ای.» سپس دستور داد به هانی بن عروه. پس او را بیرون آوردند تا بكشند. هانى مكرّر می‌گفت: «وا مذحجاه! كجایند مذحج؟ وا عشیرتا! از من عشیره‌ام كجایند؟!» پس به او گفت: «گردنت را كشیده نگه دار (كه براى شمشیر زدن راحتتر باشد)» پس هانی گفت: «به خدا قسم من به آن چنین سخاوتى ندارم و شما را به كشتن خود یارى نكنم.» پس غلام ابن‌زیاد هانی را زد که به او رشید گفته می‌شد و او را كشت.




(منبع: کتاب نفس المهموم شیخ عباس قمی، ترجمه آیت الله شعرانی)

شیخ مفید گفته است که: ... حسین بن علی(ع) مسلم بن عقیل بن ابی طالب - رحمه الله و رضوانه علیه - را بخواند و او را با قیس بن مسهر صیداوی و عماره بن عبدالله ارحبی روانه کرد و او را بترس از خدای تعالی و پوشیدن کار خود و نرمی و تستر امر فرمود، و اینکه اگر مردم را یک دل و استوار و محکم دید به زودی او را خبر دهد.

(مسعودی) مسلم بن عقیل در نیمه ی رمضان از مکه بیرون شد.

(ارشاد) پس به مدینه آمد و در مسجد پیغمبر صلی الله علیه و آله نماز خواند و با خانواده ی خود هر که خواست وداع کرد و دو نفر راهنما از قبیله ی قیس اجیر گرفت به هدایت آنها روانه شد و گاهی بیراهه می‌رفتند، پس راه را گم کردند و سخت تشنه شدند و از رفتن مانده گشتند و آن دو تن راهنما از تشنگی مردند و پیش از مردن راهی به مسلم نشان دادند. مسلم راه را ادامه داد تا به کوفه رسید.

و چنانکه در «مروج الذهب» گفته است پنج روز از شوال گذشته و در خانه مختار بن ابی عبیده فرود آمد و شیعیان به او روی آوردند و نزد او می آمدند و هنگامی که جماعت شیعه نزد او جمع شدند نامه حضرت حسین(ع) را بر آنها خواند و آنها بگریستند. عابس بن شبیب شاکری (که در کربلا هم در کنار امام حسین (ع) بود) برخاست خدای را سپاس گفت و ستایش کرد و گفت: «اما بعد؛ من از مردم چیزی نگویم که نمی‌دانم در دل ایشان چیست و تو را به آنها فریب نمی‌دهم، به خدا قسم تو را خبر می دهم به آنچه خویشتن را بر آن آماده کرده ام، به خدا سوگند که وقتی شما را دعوت کردند من اجابت می‌کنم و با دشمن شما جهاد می‌کنم و با این شمشیر بر آنها می‌زنم پیش شما تا خدا را ملاقات کنم و از این کارها نمی‌خواهم مگر ثواب الهی را.» پس حبیب بن مظاهر فقعسی(که در کربلا هم در کنار امام حسین (ع) بود) برخاست و گفت: «خدا تو را رحمت کند! آنچه در دل داشتی به گفتاری موجز ادا کردی؛» آنگاه گفت: «به آن خدایی که هیچ معبود نیست غیر او، من بر همان عقیده هستم که این مرد بر آن عقیده است.» آنگاه سخنی مانند این بگفت. حجاج بن علی گوید: «من با محمد بن بشر گفتم آیا از تو هم سخنی صادر شد؟» گفت: «من دوست داشتم که خداوند یاران مرا پیروز گرداند و عزت دهد و دوست نداشتم خودم کشته شوم و خوش نداشتم دروغ بگویم.» پس هیجده هزار از اهل کوفه با مسلم بیعت کردند و مسلم نامه سوی حسین(ع) نوشت و او را از بیعت این هیجده هزار تن خبر داد و به آمدن ترغیب کرد، ۲۷ روز پیش از کشته شدن مسلم؛ و شیعه نزد مسلم بن عقیل آمد و شد می‌کردند... (یزید) سرجون، مولای معاویه را بخواند و گفت: «نظر تو چیست که حسین(ع) مسلم بن عقیل را به کوفه روانه داشته و بیعت می‌گیرد؟ و شنیده‌ام که نعمان سست است و عقیده زشت دارد. پس به نظر تو، که را عمل کوفه دهم؟» و یزید بن عبید الله زیاد خشمگین بود. سرجون به او گفت: «اگر معاویه زنده شود نظر او را می‌پذیری؟» گفت: «آری»، پس سرجون فرمان ولایت عبیداللّه را بر کوفه بیرون آورد و گفت: «این است نظر معاویه که چون می‌مرد به نوشتن این نامه بفرمود و هر دو شهر بصره و کوفه را با هم به عبیداللّه سپرد.» یزید گفت: «چنین کنم، فرمان ابن‌زیاد را سوی او فرست». آنگاه مسلم بن عمرو باهلی، پدر قتیبه را بخواند و همراه او نامه‌ای به عبیداللّه نوشت: «اما بعد؛ پیروان من از اهل کوفه به من نوشته‌اند و خبر داده که فرزند عقیل برای شق عصای مسلمین لشکر فراهم می‌کند، پس وقتی که نامه ی مرا می‌خوانی روانه شو تا به کوفه روی و ابن عقیل را مانند مهره جستجو کن تا بر او دست یابی و او را بند کنی یا بکشی یا نفی کنی والسلام.» و آن فرمان ولایت بر کوفه را به او داد؛ پس مسلم بن عمرو باهلی روانه شد تا به بصره بر عبیداللّه بن زیاد وارد گردید و فرمان و نامه را به او داد، پس عبیداللّه همان هنگام فرمود آماده شوند و فردا سوی کوفه روانه گردند.

(طبری) چون نامه یزید به عبیداللّه رسید پانصد نفر از مردم بصره برگزید از جمله عبدالله بن حارث بن نوفل و شریک بن اعور که از شیعیان علی علیه السلام بود و با مسلم بن عمرو باهلی، و حشم و اهل بیت خود، راه کوفه پیش گرفت.

(ارشاد) تا به آن شهر در آمد، عمامه ی سیاه بر سر داشت و لثام بسته بود و روی پوشیده و مردم را خبر رسیده بود که حسین علیه السلام به کوفه می آید چشم به راه او داشتند، چون عبیداللّه را دیدند گمان بردند آن حضرت است، پس بر هیچ گروهی نمی گذشت مگر اینکه بر وی سلام می کردند و می گفتند: «مرحبا بک یابن رسول الله» خوش آمدی! ابن‌زیاد از خرسندی آنها به آمدن امام علیه السلام بر می آشفت و چون بسیار شدند مسلم بن عمرو گفت دور شوید که این امیر عبیداللّه بن زیاد است. و همان شب رفت تا به قصر رسید و گروهی اطراف او را گرفته بودند به گمان آنکه حسین علیه السلام است. نعمان بن بشیر در را به روی او و اطرافیان او بست، یک تن از همراهان بانگ زد تا در بگشایند. نعمان از بالا مشرف بر آنها گشت او هم گمان می کرد حضرت حسین علیه السلام است. گفت تو را به خدا قسم می دهم که دور شوی که من امانت خود را به تو تسلیم نمی کنم و حاجت به جنگ با تو ندارم، عبیداللّه هیچ نمی گفت تا نزدیک آمد و نعمان از بالای قصر با او سخن می گفت، عبیداللّه گفت: «افتح لا فتحت» در را بگشای که هرگز نباشی که در بگشایی! شب دراز شد مردی از پشت شنید و به آن کسان از اهل کوفه که در پی او افتاده بودند گفت: سوگند به آن خدایی که غیر او معبودی نیست این ابن مرجانه است. مسعودی گفت بر او ریگ زدن گرفتند اما از چنگ آنها به در رفت.

(ارشاد) پس نعمان در را برای او بگشود و او داخل شد و در را به روی مردم دیگر زدند(بستند) و آنها پراکنده شدند و چون بامداد شد منادی کرد نماز به جماعت، پس مردم گرد آمدند و ابن‌زیاد بیرون آمد و خدای را سپاس گفت و ستایش کرد، آنگاه گفت:«اما بعد؛ امیرالمؤمنین هشر و ثغر و فیء شما را به من واگذاشته است و مرا فرموده که ستم رسیده شما را داد دهم و محرومان را عطا کنم و بر شنونده ی فرمانبردار احسان کنم و بر نافرمان سخت گیرم و من فرمان او را درباره ی شما انجام دهم و پیمان او را انفاذ کنم و من نیکوکار و فرمانبردار شما را چون پدری مهربانم، و تازیانه و شمشیرم بر سر کسی است که فرمان مرا ترک کند و از پیمان من درگذرد، پس باید هر کس بر خود بترسد «الصدق ینبی ء عنک لا الوعید».

پس از منبر فرود آمد و بر «عرفا» یعنی کدخدایان محلات سخت گرفت و گفت نام کدخدایان را برای من بنویسید و هر کس را که از تابعان امیرالمؤمنین (یعنی یزید) است و هم کسانی را که در شما از حروریه اند (خوارج) و اهل ریب، که عقیده ی آنها مخالفت است و همه را بیاورید که رای خویش را درباره ی آنها ببینم، و هر که خدا که نام آنها را برای ما ننویسد باید ضامن شود که در حوزه ی کدخدایی او هیچ کس مخالفت ما نکند و به فتنه جویی برنخیزد، پس هر کس چنین کند ذمت ما از وی بیزار است و خون و مال او ما را حلال و هر کدخدایی که در حوزه ی او از یاغیان بر یزید یافت شود و خبر او را به ما نرساند بر در خانه اش آویخته شود و عطاء او ملغی گردد.

(کامل) و به جایی در عمان و «الزاره» روانه گردد. و در «فصول المهمه» است که جماعتی از اهل کوفه را بگرفت و در همان ساعت بکشت.

(کامل، طبری. مقاتل الطالبین)چون مسلم آمدن عبیداللّه و سخن او بشنید از خانه ی مختار بیرون شد و به سرای هانی بن عروه ی مرادی درآمد و هانی را بخواست، هانی بیرون آمد و او را بدید و سخت ناخوش آمدش، مسلم به او گفت: آمدم تا مرا پناه دهی و مهمان کنی. هانی گفت: چیزی فوق طاقت من تکلیف کردی و اگر در سرای من داخل نشده بودی و به من ثقه نداشتی دوست نداشتم بازگردی الا اینکه برای دخول تو تکلیف بر عهده ی من آمد داخل شو، پس او را منزل داد. و شیعه نزد او رفت و آمد داشتند پنهان و پوشیده از عبیداللّه زیاد و یکدیگر را به کتمان توصیه می کردند.

(مناقب) و مردم با او بیعت می کردند تا ۲۵۰۰۰ مرد بیعت کردند و خواست خروج کند، هانی با او گفت: شتاب مکن.آنگاه ابن‌زیاد، مولای خویش را که «معقل» نام داشت بخواند و گفت: این مال را بستان و سه هزار درهم بدو داد و گفت: در طلب مسلم بن عقیل و یاران او شو و با آنان الفت بگیر و این مال را به آنان ده و بگوی که تو از آنانی و از اخبار آنها با خبر شو. معقل چنان کرد و در مسجد نزد مسلم بن عوسجه ی اسدی آمد و شنیده بود که مردم می گویند او به نام حسین علیه السلام بیعت می ستاند. و مسلم نماز می گزارد و چون از نماز فارغ شد، گفت: ای بنده ی خدا من مردی از اهل شامم. خداوند به دوستی اهل بیت بر من منت نهاده است و این سه هزار درهم است و خواهم آن را به حضور آن کس برم که شنیده ام به کوفه آمده است و برای پسر دختر پیغمبر بیعت می ستاند و از چند کس شنیدم که تو از امر این خانواده آگاهی و نزد تو آمدم تا این مال را بستانی و مرا نزد صاحب خود بری تا با او بیعت کنم و اگر خواهی پیش از رفتن به حضور او بیعت از من بستانی. مسلم بن عوسجه گفت از لقای تو خرسندم که می خواهی به مطلوب خود برسی و خداوند به سبب تو اهل بیت پیغمبر را یاری کند و لیکن ناخوش دارم که مردم از این کار پیش از تمام شدن آن آگاه شوند از ترس این مرد ستمگر و سطوت(حمله) او، پس بیعت از او بگرفت با پیمانهای سخت و مغظ در مناصحت و کتمان و چند روز نزد او آمد و رفت تا او را نزد مسلم بن عقیل -رضی الله عنه- برد.

وقتی عبیداللّه زیاد از بصره آهنگ کوفه کرد، شریک ابن اعور با او بود شریک ابن اعور شیعی بود سخت پای بسته به تشیع (طبری، کامل) و در جنگ صفین با امیرالمؤمنین علیه السلام بود و کلمات او با معاویه مشهور است. و چون شریک ابن اعور از بصره بیرون آمد از مرکوب بیفتاد و گروهی گویند عمدا خود را بینداخت و جماعتی هم با او بودند به امید آنکه عبیداللّه منتظر بهبودی آنها شود و حسین علیه السلام زودتر از عبیداللّه به کوفه برسد، اما عبیداللّه التفاتی به آنها نمی کرد و می راند بشتاب. وقتی شریک ابن اعور به کوفه آمد بر هانی فرود آمد و او را بر تقویت مسلم تحریص می کرد. شریک ابن اعور رنجور(بیمار) شد. ابن‌زیاد وی را گرامی می داشت و هم امرای دیگر، پس عبیداللّه به سوی او فرستاد که امشب نزد تو آیم، شریک ابن اعور به مسلم گفت: این مرد فاجر امشب به عیادت من آید، چون بنشست بیرون آی و او را بکش! آنگاه در قصر امارت بنشین که کسی تو را مانع از آن نشود و اگر من از این بیماری رهایی یافتم به بصره روم تا کار آنجا را برای تو یکسره کنم.

(ابوالفرج) و چون شام شد ابن‌زیاد برای عیادت شریک ابن اعور بیامد و شریک ابن اعور به مسلم گفت: مبادا این مرد از چنگ تو به در رود، و هانی برخاست و گفت: من دوست ندارم عبیداللّه در خانه ی من کشته شود و این کار را زشت شمرد. پس عبیداللّه آمد و بنشست و از شریک ابن اعور حال پرسید و گفت: بیماری تو چیست و از کی بیمار شدی؟ چون سؤال به طول انجامید و شریک ابن اعور دید کسی بیرون نیامد و ترسید مقصود از دست برود این اشعار را به خواندن گرفت: ما الانتظار بسلمی ان تحیوها حیوا سلیمی و حیوا من یحییهاکأس المنیه بالتعجیل اسقوها. دو بار یا سه بار این اشعار بخواند و عبیداللّه نمی‌دانست قضیه چیست، و گفت هذیان می گوید؟ هانی گفت: آری، «اصلحک الله» از پیش از غروب آفتاب چنین است تا کنون و عبیداللّه برخاست و رفت.

(طبری) و گویند عبیداللّه با مولای خود مهران بیامد و شریک ابن اعور با مسلم گفته بود که چون من گفتم مرا آب دهید بیرون آی و گردن او را بزن پس عبیداللّه بر فراش شریک ابن اعور بنشست و مهران بر سر او بایستاد کنیزکی قدح آب بیرون آورد، چشمش به مسلم افتاد از جای بشد، شریک ابن اعور گفت: مرا آب دهید! و بار سوم گفت وای بر شما! مرا از آب هم پرهیز می دهید؟ به من آب بدهید، اگر چه جان من در سر آن برود. مهران متفطن شد و عبیداللّه را بفشرد، عبیداللّه از جای برجست، شریک ابن اعور گفت: ای امیر! می خواهم تو را وصی خویش کنم، ابن‌زیاد گفت من نزد تو بازگردم، پس مهران او را بشتاب می برد و گفت: قسم به خدا می خواستند تو را بکشند. عبیداللّه گفت چگونه؟ با اینکه شریک ابن اعور را اکرام می کنم آن هم در خانه ی هانی که پدرم انعامها بر او کرده بود؟!

(کامل) مهران گفت: همین است که با تو گفتم.

(ابوالفرج) پس عبیداللّه برخاست و رفت و مسلم بیرون آمد، شریک ابن اعور با او گفت: تو را چه مانع شد از کشتن وی؟ گفت: دو چیز؛ یکی آنکه هانی کراهت داشت عبیداللّه در خانه ی او کشته شود و دیگر حدیثی که مردم از پیغمبر صلی الله علیه و آله روایت کرده اند: «ألاسلام قید الفتک فلا یفتک مؤمن» یعنی اسلام از کشتن ناگهانی منع کرده است و مسلمان چنین کشته نشود. شریک ابن اعور با او گفت: اگر وی را کشته بودی فاسق فاجر کافر مکارم را کشته بودی. گویند مهران مولای زیاد عبیداللّه را بسیار دوست داشت، چنانکه وقتی عبیداللّه را کشتند جثه سمین داشت، به پیه تن او یک شب تمام چراغ روشن کردند، مهران آن بدید قسم خورد هرگز پیه نخورد

(کامل) و سه روز دیگر شریک ابن اعور بزیست و درگذشت عبیداللّه بر وی نماز گزارد و بعد از اینکه دانست شریک ابن اعور مسلم را به قتل وی ترغیب کرده بود گفت: دیگر بر جنازه ی عراقی نماز نگزارم، اگر قبر زیاد در عراق نبود قبر شریک ابن اعور را نبش می‌کردم.

(کامل) و بعد از آن مولای ابن‌زیاد که با آن مال(پول) آمده بود پس از مرگ شریک ابن اعور با مسلم بن عوسجه رفت و آمد می کرد تا او را نزد مسلم بن عقیل برد و مسلم از او بیعت بستاند.

(ارشاد) ابوثمامه ی صائدی را بفرمود تا مال از او بگرفت و او مالها را می گرفت و هر چه یکدیگر را اعانت می کردند به دست او بود و سلاح می خرید و مردی بصیر و از فارسان عرب و روشناسان شیعه بود.

(کامل) و آن مرد، مولای ابن‌زیاد نزد آنها می‌آمد از رازهای آنها آگاه می شد و برای ابن‌زیاد خبر می برد.

خروج از مکّه

(منبع: کتاب لهوف سیّد بن طاووس)

امام حسین(ع) روز سه شنبه سوّم ذى‌الحجه سال ششم هجری قمری و روز چهارشنبه هشتم ذى‌الحجه نیز گفته شده است، قبل از اینکه كشته شدن مسلم را بدانند از مكّه حركت كردند برای اینکه امام حسین(ع) در همان روزى كه مسلم(ع) كشته شد از مكه خارج شدند.

هنگامی که امام حسین(ع) عزم کردند که از مكّه به سمت عراق خارج شوند برخواستند براى سخنرانى و فرمودند:

«الْحَمْدُ لِلَّهِ،‌ ما شاءَ اللَّهُ‌ وَ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ‌ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ، مرگ بر فرزند آدم نوشته شده است، همچون خط گردنبند بر گردن دختران جوان و چقدر مشتاقم به دیدار گذشتگانم اشتیاق یعقوب به دیدار یوسف و برایم قتلگاهى برگزیده شده است، من ملاقات کننده‌اش هستم، گوئى مى‌بینم پیوندهاى بدن مرا گرگان بیابان‌ها از هم جدا مى‌كنند، در سرزمینى بین نواویس و كربلا، تا روده‌هاى خالى و انبانهاى گرسنه را از پاره‌هاى تن من پر كنند. راه فراری از روزی که با قلم نوشته شده (تقدیر) نیست. رضای خداوند رضای ما اهل بیت است و صبر می‌کنیم بر بلایش و خداوند (بهترین) پاداش صبرکنندگان را کامل به ما عطا خواهد نمود. هرگز پاره تن رسول خدا(ص) از او جدا نگردد و همگى در حظیرة القدس (بهشت) در كنار اویند تا دیده‌اش به آنان روشن شود و وعده الهى به آنان تحقّق یابد. هر كه دهنده خونش در راه ما است و نفسش را برای دیدار با خدا آماده کرده است پس با ما حرکت كند كه همانا من اول صبح حرکت می‌کنم، إِنْ شَاءَ اللَّهُ تَعَالَى(اگر خدای تعالی بخواهد)»

ابو محمّد واقدى و زرارة بن خلج گفتند: «ما امام حسین بن على(ع) را پیش از آنكه خارج شوند به سوى عراق ملاقات كردیم و ضعف مردم كوفه را به ایشان خبر دادیم و اینکه «قُلُوبَهُمْ مَعَهُ وَ سُيُوفَهُمْ عَلَيْهِ» «دلهاى آنان با او است ولى شمشیرهایشان بر علیه اوست.». پس امام حسین(ع) با دستشان به سمت آسمان اشاره نمودند پس درهاى آسمان باز شد و فرشته‌ها پایین آمدند به تعدادی که کسی جز خداوند عزّوجلّ نمی‌تواند بشمارد، پس فرمودند: «اگر نبود نزدیکی چیزهایى و نزول زمان مرگ، قطعا با این فرشتگان با آن‌ها می‌جنگیدم ولى من یقینا می‌دانم كه آنجا قتلگاه من و قتلگاه یاران من است، نجات نیابند از آن‌ها مگر فرزندم على(ع) (امام زین‌العابدین، سجّاد(ع)) »»

و معمّر بن مثنّى در مقتل الحسین روایت كرده است چون روز ترویه (۸ ذی‌الحجه)‌ شد عمر بن سعد بن ابى وقّاص با سربازان بسیارى به مكّه وارد شد و یزید او را امر کرده بود كه اگر امام حسین(ع) جنگى آغاز كند متقابلا با حضرت حسین(ع) جنگ كند و اگر نیرو بر علیه او بقدر كافى داشت خودش جنگ را آغاز کند، پس امام حسین(ع) روز ترویه از مكّه خارج شدند.

از امام صادق(ع) نقل شده است كه فرمودند: «محمّد بن حنفيّه به نزد امام حسین(ع) رفت، در شبى كه صبح آن امام حسین(ع) تصمیم داشتند از مكّه حركت كنند و گفت: «ای برادرم، اهل كوفه، همان کسانی اند که پیمان‌شکنی‌شان را با پدرت و برادرت شناخته‌ای و ترسیده‌ام كه حال تو نیز مانند حال‌ آن گذشتگان (پدرت و برادرت) شود، پس اگر نظرت این شد که بمانی (در مكّه) پس همانا تو عزیزترین کسی که در حرم است هستی و (همین عزیز بودن) او (یزید) را منع می‌کند.» پس (حضرت امام حسین(ع)) فرمودند: «ای برادرم، ترسیده‌ام یزید بن معاویه مرا در حرم بكشد، پس من کسی باشم که حرمت این خانه با (کشتن) او مباح شمرده شود.» محمّد بن حنفيّه گفت: «پس اگر از این می‌ترسى، پس به سوى یمن و یا بعضی بیابان‌ها برو كه از هر جهت محفوظ باشى و كسى نتواند به تو دسترسى داشته باشد.» فرمودند: «در آنچه گفتی فکر می‌کنم.» چون سحر شد امام حسین(ع) حرکت كردند. خبر آن به محمّد بن حنفيّه رسید. پس آمد و زمام شترى را كه ایشان سوار بر آن بودند گرفت و به ایشان عرض كرد:«ای برادرم، مگر وعده نفرمودید در آنچه از شما خواستم فکر کنید؟» فرمودند: «بله» عرض كرد: «پس چرا با این عجله خارج می شوید؟» پس فرمودند: «رسول خدا(ص) نزد من آمدند بعد از آنكه از تو جدا شدم و فرمودند: «ای حسین(ع) خارج شو كه خداوند می‌خواهد كه تو را كشته ببیند.»» محمّد بن حنفيّه‌ به ایشان گفت: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ‌، پس معنی همراه بردن این زنان چیست؟» پس به او فرمودند: «رسول خدا صلى الله علیه و اله به من فرمودند: «خدا می‌خواهد كه آنان را اسیر ببیند.»» این را فرمودند و با محمّد بن حنفيّه‌ خداحافظى کردند و رفتند.»

محمّد بن یعقوب كلینى در كتاب رسائل از امام صادق(ع) نقل كرده است كه حمزة بن حُمران گفت صحبت درباره خروج حضرت امام حسین(ع) کردیم و جاماندن محمّد بن الحنفيّه از ایشان، پس حضرت امام صادق(ع) فرمودند: «اى حمزه الآن حدیثی به تو می‌گویم (فقط) پس از این مجلسمان دیگر از آن سوال نكن. امام حسین(ع) وقتی خواستند خارج شوند دستور دادند كاغذى آوردند و نوشتند:
«بسم الله الرّحمن الرّحیم، از حسین بن على به بنى هاشم، امّا بعد، همانا هر كس از شما به من ملحق شود، كشته خواهد شد و هر كه جا بماند از من، به پیروزى نمی‌رسد، والسّلام.»»

در راه مکّه به کوفه

(منبع: کتاب لهوف سیّد بن طاووس)

سپس امام(ع) حرکت کردند تا اینکه به ذات العرق رسیدند. آنجا بِشر بن غالب را دیدند كه از عراق آمده بود. از او درباره اهل عراق پرسیدند، پس عرض كرد: «خَلَّفْتُ الْقُلُوبَ مَعَكَ وَ السُّیوفَ مَعَ بَنِی أُمَیةَ» «پشت سر گذاشتم قلب‌هایی را که با شما هستند و شمشیرهایی را که با بنى امیّه اند.» پس امام(ع) فرمودند: «برادر بنى‌اسد راست گفت. خداوند آنچه بخواهد را انجام می‌دهد و آنچه را که اراده فرماید حكم می‌كند.»

سپس امام حسین(ع) حرکت کردند تا اینکه هنگام ظهر در ثَعلَبيّه توقّف کردند. سرشان را گذاشتند و خوابیدند و سپس بیدار شدند و فرمودند: «(در خواب) دیدم صدایی می‌گفت شما به سرعت می‌روید، ولى مرگ شما را سریع‌تر به بهشت می‌برد.» پس فرزندشان علی(اکبر)(ع) به ایشان(ع) گفتند: «پدرجان، آیا ما بر حق نیستیم؟» پس امام حسین(ع) فرمودند: «بله فرزندم قسم به خدایى كه بازگشت بندگان به سوى اوست.» پس گفتند: «يَا أَبَهْ إِذَنْ لَا نُبَالِي بِالْمَوْتِ» «پدرجان، در آنصورت به مرگ اهمیتی نمی‌دهیم.» امام حسین(ع) فرمودند: «خداوند بهترین پاداشی كه فرزندى از پدر گرفته به تو دهد، ای فرزندم.»

سپس امام حسین(ع) در همان مکان شب را به سر بردند. پس وقتی بیدار شدند، مردى كه كنیه‌اش ابا هرّه ازدى بود از كوفه خدمت امام(ع)‌ آمد و بر ایشان(ع) سلام كرد سپس عرض كرد: «اى پسر رسول خدا(ص) چه کسی تو را از حرم خدا و حرم جدّتان رسول خدا(ص) خارج کرد؟» پس امام حسین(ع) فرمودند: «وای بر تو ابا هرّه، بنى اميّه مالم را گرفتند صبر كردم، عِرضم(شرف و اصل و آبرویم) را دشنام دادند صبر كردم، (ریختن) خونم را خواستند پس گریختم، و به خدا قسم قطعا گروهى ستمكار مرا خواهند كشت و خداوند قطعا آنان را ذلّتى عمومی و شمشیر برّانى می‌پوشاند و خداوند قطعا كسى را بر آنان مسلّط خواهد كرد كه آن ها را ذلیل کند تا از قوم سبأ ذلیل‌تر شوند، هنگامی‌كه زنى بر آنان حكومت می‌كرد و در اموالشان و خون‌هایشان حکم می‌کرد.» سپس به سرعت رفتند.

جمعى از بنى فزاره و قبیله بجیله نقل كردند كه ما همراه با زهیر بن قین بودیم هنگامی‌كه از مكّه مى‌آمدیم و پا به پای حضرت حسین(ع) در حركت بودیم تا اینکه به ایشان(ع) رسیدیم و هر جا كه حضرت حسین(ع) می‌خواستند منزل كنند ما از ایشان(ع) فاصله می‌گرفتیم و در طرفى دیگر منزل می‌کردیم. در یكى از روزها امام حسین(ع) در مکانی منزل کردند که ما چاره‌اى نیافتیم جز این كه در همان جا منزل كنیم. در آن بین مشغول غذا خوردن بودیم كه ناگهان فرستاده امام حسین(ع) (رو به سمت ما) آمد تا اینکه سلام كرد، سپس گفت: «اى زهیر بن قین همانا اباعبدالله الحسین(ع) مرا به سمت تو فرستاد برای اینکه نزد ایشان(ع) بروی.» پس همه‌ی ما، آنچه (از غدا) در دست داشتیم انداختیم به طوری‌که انگار پرنده بر روی سر ما هست (انقدر بى‌حركت مانده بودیم). پس زن زهیر كه دیلم دختر عمرو بود به زهیر گفت: «سبحان الله! آیا پسر رسول خدا(ص) به سمت تو می‌فرستد، بعد تو نزد ایشان(ع) نمی‌روی؟! مگر چه می‌شد نزد ایشان(ع) می‌رفتى و سخن ایشان(ع) را می‌شنیدى؟»

زهیر (وقتی این حرف را شنید) به نزد امام حسین(ع) رفت. پس زمانى نگذشت كه خندان آمد درحالی که چهره او نورانی شده است. پس دستور داد به چادر و بار و اثاثش، پس از آنجا به نزدیکی امام حسین(ع) منتقل شدند (و در‌آنجا چادر زدند) و به همسرش گفت: «تو دیگر همسر جداشده (طلاق گرفته) از من هستی زیرا نمی‌خواهم به خاطر من جز خیر چیزى به تو برسد و من تصمیم به همراهی با امام حسین(ع) گرفته‌ام تا خود را با جانم فدایش كنم و با جانم او را محافظت کنم.» سپس مال زنش را به او عطا کرد و او را بدست یكى از عموزاده‌هایش سپرد تا به خانواده‌اش برساند، پس زن برخاست به سمت زهیر و گریه كرد و با او وداع کرد و گفت: «خدا یار و مددكارت باشد و خدا خیرت دهد. می‌خواهم که مرا در روز قیامت نزد جدّ امام حسین(ع) یاد کنى.» پس زهیر به یارانش گفت: «هر كس دوست دارد همراه من باشد وگرنه این دیدار آخرین دیدار من با اوست.»

سپس امام حسین(ع) رفتند تا به محله‌ی زبالة رسیدند. پس در آنجا خبر شهادت مسلم بن عقیل برای ایشان(ع) آمد. امام(ع) به جماعتی از کسانی که به دنبال ایشان بودند خبر شهادت مسلم را گفتند. اهل طمعکار و اهل شک (افرادى كه به طمع دنیا بودند و یقین‌شان كامل نبود) پس از شنیدن خبر شهادت مسلم از دور ایشان(ع) پراكنده شدند و فقط خانواده ایشان و بهترین یاران با حضرت باقى ماندند، و آن مکان به گریه و شیون برای شهادت مسلم بن عقیل پر شد و همه اشک‌ها جارى شد. سپس امام حسین(ع) حرکت کردند قصدکننده برای آنچه كه خداوند امام(ع) را به سمت آن دعوت کرد.

پس فرزدق شاعر امام(ع) را ملاقات کرد و به ایشان(ع) سلام کرد و عرض كرد: «اى پسر رسول خدا(ص)، چگونه بر اهل كوفه اعتماد می‌كنى در حالی که آنان همان کسانی‌اند كه پسر عموى شما مسلم بن عقیل و پیروان او را كشتند؟» پس اشک از چشمان امام حسین(ع) جاری شد سپس فرمودند: «خدا مسلم را رحمت كند، پس یقینا او رسیده است به روح الله و ریحان او و بهشت او و رضوان او، اما همانا او آنچه بر عهده‌اش بود انجام داده است و آنچه بر عهده ما هست باقی مانده است.» سپس امام(ع) شروع فرمودند به گفتن:

«اگر دنیا چیز گرانبهایی به حساب آید
قطعا پاداش خدا بالاتر و بهتر است

و اگر برای مرگ بدن‌های ما را ساخته‌اند
كشته شدن فردی با شمشیر در راه خدا برتر است

و اگر تقسیم ارزاق مقدّر است
پس کم بودن حرص یک فرد در تلاش زیباتر است

و اگر جمع کردن مال برای ترک کردنش(ارث) است
پس چرا انسان در ارث خسیس می‌شود؟»

امام حسین(ع) نامه‌اى به سلیمان بن صرد خزاعى و مسيّب بن نجبة و رفاعة بن شدّاد و جمعى دیگر از شیعیان اهل كوفه نوشتند و نامه را به وسیله قیس بن مسهر صیداوى فرستادند. پس وقتی که قیس به دروازه كوفه نزدیک شد، حصین بن نمیر، از نزدیكان عبیداللّه بن زیاد (لعنت الله علیه)، جلوی او را گرفت تا او را تفتیش كند. پس قیس نامه را بیرون آورد و پاره پاره كرد. پس حصین بن نمیر، او را نزد عبیداللّه بن زیاد برد. پس هنگامی که در برابر او ایستاد، ابن‌زیاد به او گفت: «تو كیستى؟» گفت: «من مردى از شیعیان امیرالمؤمنین(ع) علی بن ابی طالب و فرزندش هستم.» گفت: «برای چه نامه را پاره كردى؟» گفت: «برای اینکه مضمون آن را ندانی.» گفت: «نامه از كه بود و به كه بود؟» گفت: «از امام حسین(ع) به جمعى از اهل كوفه كه نام‌هایشان را نمی‌دانم.» پس ابن‌زیاد خشمگین شد و گفت: «به خدا قسم از من جدا نمی‌شوی تا آنكه نام این افراد را به من بگویى، یا بالای منبر بروى و حسین بن على و پدر و برادرش را لعن كنى وگرنه تو را قطعه‌قطعه می‌کنم.» پس قیس گفت: «امّا آن افراد، نام‌هایشان را به تو نخواهم گفت و اما لعن حسین(ع) و پدرشان(ع) و برادرشان(ع)، انجام می‌دهم.» پس بالای منبر رفت، پس حمد و ثناى الهى كرد و درود بر نبی(ص) گفت و بر حضرت على(ع) و حسن(ع) و حسین(ع) رحمت فراوان فرستاد. سپس عبیداللّه بن زیاد و پدرش را لعن كرد و همه گردنكشان بنى اميّه را تا آخرینشان لعن كرد. سپس گفت: «اى مردم من فرستاده امام حسین(ع) به سوی شما هستم و در فلان محل از او جدا شدم پس او را اجابت كنید.» پس این (کار قیس) به ابن‌زیاد گفته شد پس دستور داد او را از بالاى كاخ بیندازند، پس از همانجا انداخته شد و کشته شد (خدا‌ رحمتش كند). خبر مرگ او به امام حسین(ع) رسید پس اشک‌هایشان جارى شد سپس فرمودند: «اللَّهُمَّ اجْعَلْ لَنَا وَ لِشِيعَتِنَا مَنْزِلًا كَرِيماً وَ اجْمَعْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُمْ فِي مُسْتَقَرٍّ مِنْ رَحْمَتِكَ‌ إِنَّكَ عَلى‌ كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ» «خداوندا، براى ما و شیعیان ما منزل نیکویی قرار بده و جمع بفرما ما و آنان را در مکان رحمتت، كه تو بر همه چیز توانایى.»

نزدیکی کوفه

(منبع: کتاب لهوف سیّد بن طاووس)

امام حسین(ع) حرکت کردند تا به دو منزلى كوفه (مسافت دو روز مانده تا کوفه) رسیدند، پس حرّ بن یزید را با هزار سوار ملاقات كردند. امام حسین(ع) به حرّ فرمودند: «آیا با مایى یا علیه ما؟» عرض كرد: «بلكه علیه شما یا اباعبدالله.» فرمودند: «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ.» سپس سخنانى میانشان ردّ و بدل شد تا آنجا كه امام حسین(ع) فرمودند: «پس اگر مخالف هستید با آن (درخواستی) که نامه‌هایتان با آن برای من آورده شد و فرستادگانتان با آن نزد من آمدند، پس (در آنصورت) من به‌ همان مکانی كه از آنجا آمده‌ام برمی‌گردم.» پس حرّ و سربازانش حضرت را از این کار منع كردند و حرّ عرض كرد: «بلکه راهى را انتخاب کنید كه شما را به كوفه وارد نکند و به مدینه هم نرساند، تا من به ابن‌زیاد عذر بیاورم به اینکه شما با من مخالفت کردید در راه.» پس امام حسین(ع) به سمت چپ حرکت کردند تا اینكه به عذیب هجانات رسیدند.

نامه ابن‌زیاد (لعنت الله علیه) به حرّ رسید كه او را در امر امام حسین(ع) سرزنش می‌کند و به او دستور می‌دهد به سخت‌گیری بر امام حسین(ع). پس حرّ و سربازانش در برابر امام حسین(ع) ظاهر شدند و ایشان(ع) را از حركت منع كردند. پس امام حسین(ع) فرمودند: «آیا نخواستی از ما خروج از راه را؟» عرض كرد: «بله، ولى نامه امیر عبیداللّه رسیده است كه به من در آن دستور داده به سخت‌گیری، و ناظری را بر من قرار داده كه آن را از من مطالبه می‌کند.»

پس امام حسین(ع) برخاستند براى خطبه خواندن در بین یارانشان، حمد و ثناى خدا را کردند و جدّشان را یاد کردند و صلوات بر ایشان(ص) فرستادند سپس فرمودند: «كار برای ما به این صورت اتفاق افتاده است كه دیده‌اید و همانا دنیا تغییر کرده است و زشت شده است و معروف‌هایش (به دنیا) پشت کرده است و این روند به سرعت ادامه دارد و از آن چیزی باقی نماده مگر اندکی همچون ته مانده ظرف و زندگى بی‌ارزشی همچون چراگاهى سخت و پرخطر، آیا نگاه نمی‌کنید به حق که به آن عمل نمی‌شود و به باطل که از آن نهی نمی‌شود؟ باید مؤمن مشتاق به ملاقات پروردگارش باشد درحالی که محقّ است، پس همانا من مرگ را جز سعادت و خوشبختى و زندگانى با ظالمین را جز خستگی نمی‌بینم (فَإِنِّی لَا أَرَى الْمَوْتَ إِلَّا سَعَادَةً وَ الْحَيَاةَ مَعَ الظَّالِمِینَ إِلَّا بَرَماً).»

زهیر بن قین بپا خواست و عرض كرد: «شنیدیم. خداوند شما را رهبر و راهنما باشد یا ابن‌رسول‌الله(ص). اگر دنیا براى ما باقی باشد و ما در آن تا ابد بودیم، ما قیام همراه شما را بر آن اقامت (جاودانه در دنیا) برمى‌گزیدیم.» هلال بن نافع بجلّى برخاست و عرض كرد: «به خدا قسم ما ملاقات پروردگارمان را بد ندانستیم و بر نيّت‌هایمان و بصیرتهایمان هستیم، دوست هستیم با کسی که با شما دوست است و دشمن هستیم با کسی که با شما دشمن است.» و برین بن خضیر برخاست پس عرض كرد: «به خدا قسم یا ابن‌رسول‌الله(ص) به راستى كه خداوند به واسطه شما بر ما منّت گذاشت كه پیش روی شما بجنگیم و در راهتان اعضایمان قطعه‌قطعه شود سپس جدّ شما روز قیامت شفیع ما باشند.»

سپس امام حسین(ع) برخاستند و سوار شدند و حركت كردند و هروقت در مسیر حرکت بودند، سپاهیان حرّ گاهی ایشان را از حركت منع می‌كردند و گاهى امام(ع) را همراهی می‌کردند تا اینکه به كربلا رسیدند.

رسیدن به کربلا

(منبع: کتاب لهوف سیّد بن طاووس)

امام حسین(ع) به كربلا رسیدند و آن در روز دوّم محرّم بود. هنگامی‌که به آن جا رسیدند فرمودند: «نام این زمین چیست؟» عرض شد: «كربلا» فرمودند: «بار الها، همانا من به تو پناه می‌برم از کرب(غم) و بلا» سپس فرمود: «اینجا جای کرب(غم) و بلا است، منزل کنید، اینجا محل اقامتمان و محل ریختن خونهایمان است و اینجا محل قبور ماست‌، این را جدّم رسول خدا(ص) به من خبر دادند.» پس همه پیاده شدند. حرّ و سربازانش در سمت دیگرى پیاده شدند و امام حسین(ع) نشستند شمشیرشان را تعمیر می‌کردند و می‌فرمودند:
اى روزگار اف بر تو در دوستی
صبح و شب، چقدر برای تو بود

از طالب و همراه کشته (طالب و همراه دنیا که کشته شدند)
و روزگار به جایگزین قانع نمی‌شود

و همانا امر به سمت خدای جلیل است
و هر زنده‌ای رونده راه من است

چقدر وعده سفر نزدیک است
به سمت بهشت، به سمت استراحتگاه

پس حضرت زینب(س)، دختر حضرت فاطمه(س) اشعار را شنیدند. گفتند: «ای برادرم، این سخن کسی است كه به كشته شدن یقین دارد.» فرمودند: «بله ای خواهر جان.» حضرت زینب(س) فرمودند: «وای چه مصیبتى، حسین(ع) خبر مرگ خودش را به من می‌دهد.» زنان گریه کردند و به صورت‌های خود سیلى زدند و گریبان‌ها را چاک كردند و حضرت امّ‌كلثوم(س) شروع کردند به گفتن اینکه: «ای‌واى ای محمّد جان(ص)، ای‌واى ای على جان(ع)، ای‌واى ای مادر جان(س)، ای‌واى ای برادر جان (امام حسن(ع))، ای‌واى ای حسین جان(ع)، ای‌واى از ازدست‌رفتنمان بعد از تو اى ابا عبدالله.»

امام حسین(ع) خواهر را تسلّى دادند و فرمودند: «ای خواهر جان، آرامش داشته باش به آرامش دادن خدا، كه همانا ساكنین آسمانها فانى می‌شوند و اهل زمین همه آن‌ها مى‌میرند و همه مخلوق‌ها هلاک مى‌شوند.» سپس‌ فرمودند: «ای خواهر جان، ای امّ‌كلثوم(س)، و تو اى زینب(س) و تو اى فاطمه(س) و تو اى رباب(س) نگاه كنید هنگامی که من كشته شدم گریبان برای من چاک نزنید و صورت برای من نخراشید و حرف غیر رضای خدا نگویید.»

و از طریق دیگری روایت شده است هنگامی‌که حضرت زینب(س) مضمون ابیات را شنیدند درحالی که در مکانی دیگر تنها بودند با زنان و دختران، خارج شدند بدون روسری درحالی که لباسشان را بر زمین می‌کشیدند تا نزد حضرت ایستادند و گفتند: «وای چه مصیبتى، اى كاش امروز مرگ زندگى مرا پایان می‌داد، مادرم فاطمه(س) و پدرم على(ع) و برادرم حسن(ع) از دست رفتند، اى جانشین گذشتگان و پناه باقی‌ماندگان.» پس امام حسین(ع) به ایشان نگاه كردند و فرمودند: «ای خواهرجان، صبرت را شیطان نبرد.» پس حضرت زینب(س) گفتند: «پدر و مادرم به قربانت، آیا به زودى كشته می‌شوى جانم به فدایت؟» پس امام حسین(ع) غصّه گلوگیرشان را فرو بردند و اشک چشمانشان جاری شد، سپس فرمودند: «اگر پرنده قطا، شب به حال خود رها می‌شد قطعا در آشیانه خود می‌خوابید.» حضرت زینب(س) گفتند: «ای وای، آیا پس به ظلم كشته می‌شوى؟ پس آن بیشتر قلبم را جریحه‌دار می‌کند و تحمّلش برایم سخت‌تر است.» سپس دست‌ به گریبانشان بردند و آن را چاک کردند و بیهوش به روى زمین افتادند. پس امام حسین(ع) برخاستند و آب بر ایشان ریختند تا به هوش آمدند سپس با تمام توانشان تسلایشان دادند و مصیبت‌هایشان را با درگذشت پدر و جدّشان صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ أَجْمَعِینَ به یاد ایشان آوردند.

(سیّدبن‌طاووس می‌گوید: ممكن است یكى از جهاتى كه باعث شد امام حسین(ع) حرمشان و خانواده‌شان را با خودشان بیاورند این باشد كه اگر آنان را در حجاز و یا شهر دیگرى رها می‌کردند، یزید بن معاویه كه لعنت‌هاى خدا بر آن دو باد، مأمور می‌فرستاد تا آنان را برایش اسیر بگیرند و آنان را تحت شكنجه و بدترین کارها قرار دهد.)

عبیداللّه بن زیاد یاران خود را براى جنگ با حسین فراخواند آنان هم از او پیروی كردند، او قومش را حقیر و خوار شمرد و آنان او را اطاعت كردند و ابن‌زیاد آخرت عمر سعد را به دنیایش خرید و او را به فرماندهی جنگ فراخواند و او هم پاسخ مثبت داد و با چهار هزار سوار برای جنگ با امام حسین(ع) خارج شد و ابن‌زیاد لشگرها را پشت سرش می‌فرستاد خدا لعنتشان کند تا آنكه تا شش شب گذشته از ماه محرّم، نزد او بیست هزار سوار تكمیل شدند.

آنان كار را بر امام حسین(ع) سخت گرفتند تا آنجا كه بر امام حسین(ع) و یارانشان تشنگى روی آورد. پس امام حسین(ع) برخواستند و بر دسته شمشیرشان تكیه دادند و با بالاترین صدایشان ندا سردادند و فرمودند: «شما را قسم به خدا می‌دهم، آیا من را می‌شناسید؟» گفتند: «آرى تو فرزند رسول الله(ص) و نوه او هستى» فرمودند: «شما را قسم به خدا می‌دهم، آیا می‌دانید كه جدّ من رسول الله(ص) است؟!» گفتند: «به خدا بله»، فرمودند: «شما را قسم به خدا می‌دهم، آیا می‌دانید كه پدر من على بن ابى‌طالب است؟» گفتند: «به خدا بله»، فرمودند: «شما را قسم به خدا می‌دهم، می‌دانید كه مادر من فاطمه زهرا(س) دختر محمّد مصطفى(ص) است؟» گفتند: «به خدا بله»، فرمودند: «شما را قسم به خدا می‌دهم، آیا می‌دانید كه جدّه ی من حضرت خدیجه(س) دختر خویلد اولین زن مسلمان این امّت است؟» گفتند: «به خدا بله»، فرمودند: «شما را قسم به خدا می‌دهم، آیا می‌دانید كه حمزه سيّد الشّهداء عموى پدر من است؟» گفتند: «به خدا بله»، فرمودند: «شما را قسم به خدا می‌دهم، آیا می‌دانید جعفر طیّار (پروازکننده) در بهشت، عموى من است؟» گفتند: «به خدا بله»، فرمودند: «شما را قسم به خدا می‌دهم، آیا می‌دانید كه این، شمشیر رسول خداست كه من آن را بر دوش انداختم؟» گفتند: «به خدا بله»، فرمودند: «شما را قسم به خدا می‌دهم، آیا می‌دانید كه این، عمامه رسول خدا است كه من آن را پوشیده‌ام؟» گفتند: «به خدا بله»، فرمودند: «شما را قسم به خدا می‌دهم، آیا می‌دانید كه على(ع) اولین مسلمان بود و از همه داناتر و از همه صبورتر و همانا او ولىّ هر مرد مؤمن و زن مؤمنی بود؟» گفتند: «به خدا بله»، فرمودند: «پس برای چه ریختن خون من را حلال می‌دانید درحالی‌که پدرم (علی(ع)) دورکننده از حوض كوثر است و مردان را از آن دور می‌کند همانطور که شتر تشنه را از آب دور می‌کنند، و پرچم حمد در روز قیامت در دست پدر من است؟» گفتند: «این‌ها را همه‌شان را دانسته‌ایم، و ما تو را رها نمی‌کنیم تا مرگ را تشنه بچشی.»

هنگامی‌که امام حسین(ع) این خطبه را خواندند و دخترانشان و خواهرشان حضرت زینب(س) سخن امام حسین(ع) را شنیدند گریه کردند و ناله سردادند و سیلى به صورت خود زدند و صداهایشان بلند شد، پس امام حسین(ع) برادرشان حضرت عبّاس(ع) و فرزندشان حضرت على(ع) را به سوی آنان فرستادند و به آن دو فرمودند: «آنان را آرام كنید كه به جانم قسم قطعا گریه‌هایشان زیاد می‌شود (گریه‌های زیادی در پیش دارند).»

امان‌نامه شمر

(منبع: کتاب لهوف سیّد بن طاووس)

نامه عبيداللّه بن زياد به عمر بن سعد رسيد كه او را تحریک بر تعجیل در جنگ کرده بود و او را از تأخير و سستی ترسانده بود. پس لشكر كوفه به سمت امام حسين(ع) رفتند و شمر بن ذى الجوشن (خدا لعنتش كند) جلو آمد و صدا زد: «خواهرزاده‌هاى من عبدالله و جعفر و عبّاس و عثمان كجايند؟» امام حسين(ع) فرمودند: «جوابش را بدهيد اگرچه فاسق است، كه او يكى از دائى‌هاى شما است.» پس به او گفتند: «كارت چیست؟» گفت: «ای خواهرزادگان من، شماها در امانيد، پس خودتان را با برادرتان حسين(ع) نکشید و ملزم به اطاعت اميرالمؤمنين يزيد شوید.» حضرت عبّاس بن على(ع) او را صدا زدند: «دو دستت بریده باد و لعنت بر آن چه آورده‌اى (امان‌نامه) اى دشمن خدا، آیا ما را دستور می‌دهی که برادرمان و آقایمان حسين بن فاطمه(ع) را ترک کنیم و در طاعت ملعون‌ها و فرزندان ملعون‌ها داخل شویم؟!» پس شمر، لعنت الله علیه، خشمگین به سمت لشكرش برگشت.

شب عاشورا

(منبع: کتاب لهوف سیّد بن طاووس)

هنگامی‌که امام حسين(ع) حرص دشمن را بر سریع شدن جنگ و کم‌بودن بهره آن‌ها از موعظه‌های رفتار و گفتار دیدند، به برادرشان حضرت عبّاس(ع) فرمودند: «اگر می‌توانى آنان را امروز از (جنگ با) ما منصرف كنى پس بكن، امید است برای پروردگارمان امشب نماز بخوانیم که همانا او می‌داند من نماز برای او و خواندن کتاب او را دوست دارم.» پس حضرت عبّاس(ع) این را از آنان خواست، پس عمر بن سعد، لعنت الله علیه، توقف کرد (در پذيرفتن و جواب دادن). عمرو بن حجّاج زبيدى گفت: «به خدا قسم اگر آن‌ها از ترک و ديلم بودند و مثل این را می‌خواستند مى‌پذيرفتيم درحالی‌که آنان آل محمّد(ص) هستند.» پس جواب مثبت به آن دادند.

امام حسين(ع) نشستند و به خواب رفتند سپس بیدار شدند و فرمودند: «ای خواهرجان، من همين الان جدّم محمّد(ص) و پدرم على(ع) و مادرم فاطمه(س) و برادرم حسن(ع) را ديدم درحالی که آن‌ها مى‌فرمودند: «اى حسين، همانا تو به سوی ما می‌آیی بزودى»» و در بعضى از روايات آمده فردا. پس حضرت زينب(س) بصورتشان سيلى زدند و ناله سردادند و گریه کردند، پس امام حسين(ع) به ایشان فرمودند: «آهسته، دشمنان را به حالمان شاد مکن.»

سپس شب فرا رسيد، پس امام حسين(ع) يارانشان را جمع كردند و خدا را حمد گفتند و او را ثنا و ستايش كردند سپس روى به ياران کردند و فرمودند: «امّا بعد، حقيقتا نمی‌شناسم يارانى را نيكوتر از شما و اهل بیتی را بهتر و برتر از اهل بیتم، پس خداوند از جانب من به همه شما پاداش خیر عطا فرمايد و اين شب شما را پوشانده است پس آن را مرکب خود بگیرید (از تاریکی شب استفاده کنید و حركت كنيد) و هر یک از شما دست يكى از اهل بیت مرا بگيرد و در تاريكى این شب پراكنده شويد و مرا ترک کنید و این دشمن، پس قطعا آن‌ها غیر از من را نمی‌خواهند.» پس برادرانشان و فرزندانشان و فرزندان عبداللّه بن جعفر طیّار (یعنی فرزندان حضرت زینب(ع)) به ایشان گفتند: «برای چه آن (کار) را كنيم؟! براى اينكه بعد از شما باقی بمانيم؟! خداوند هرگز آن را به ما نشان ندهد.» حضرت عبّاس بن على(ع) آغاز کردند به آن سخن از آن جمع، سپس همه از ایشان پیروی کردند. سپس حضرت(ع) روى به فرزندان عقيل كردند و فرمودند: «كشته شدن پدرتان مسلم(ع) براى شما كافى است، بروید، به شما اجازه دادم.» و به روايت ديگر، پس درآن هنگام، برادران و همه خاندان حضرت(ع) سخن گفتند و گفتند: «ای پسر رسول الله(ص) پس مردم به ما چه می‌گویند؟ و ما به مردم چه بگویيم؟ بگوییم رئيس و بزرگ و پسر دختر نبیّ خود را رها كرديم، نه تيرى همراهشان پرتاب نموديم و نه نيزه‌اى همراهشان زدیم و نه شمشيرى زديم؟ نه به خدا قسم اى پسر رسول الله(ص) هرگز از شما جدا نمی‌شویم بلكه با جانمان شما را محافظت می‌کنیم تا در مقابلتان كشته شويم و وارد شویم به آنجا که شما وارد می‌شوید، خدا زشت گرداند زندگى بعد از شما را.»

سپس مسلم بن عوسجه برخاست و گفت: «ما شما را همین‌جا رها كنيم و برويم درحالى‌كه اين دشمن شما را محاصره کرده است؟! نه به خدا قسم، خداوند هرگز نبیند مرا که چنين كنم، تا نيزه‌ام را در سينه‌شان بشكنم، و تا قبضه شمشير در دست دارم با شمشيرم آن‌ها را بزنم و اگر سلاحی نداشتم که با آن با آنان بجنگم، سنگ به آنان پرتاب خواهم کرد و از شما جدا نخواهم شد تا همراه با شما بمیرم.»

و سعيد بن عبدالله حنفى برخاست و عرض كرد: «نه به خدا اى پسر رسول الله(ص)، هرگز ما شما را رها نمی‌كنيم تا خداوند بداند كه ما وصیت حضرت محمد(ص) را درباره شما محافظت کرده‌ايم (و وفاداریم) و اگر دانستم كه من در راه شما كشته می‌شوم و سپس زنده می‌شوم سپس زنده سوزانده می‌شوم سپس خاکستر ذرّات وجودم به باد داده می‌شد، هفتاد بار با من چنین می‌شد، من از شما جدا نمی‌شدم تا آنكه مرگم را پیشاپیش شما ملاقات کنم و چگونه این (کار) را نكنم درحالی‌كه آن، (فقط) یک (بار) كشته شدن است سپس کرامتی را به دست می‌آورم كه هرگز انقضایی برای آن نیست.»

سپس زهير بن قين برخاست و گفت: «به خدا قسم اى پسر رسول الله(ص)، من دوست دارم كه كشته شوم سپس زنده شوم هزار بار و خداى تعالى كشته شدن را از شما و اين جوانان از برادران شما و فرزندان شما و اهل بیت شما دفع کند.» و جمعى ديگر از یاران آن حضرت به همین مضامین سخن گفتند و عرض كردند: «جان‌هایمان به فدای شما، با دست‌ها و صورت‌هایمان شما را محافظت می‌کنیم پس اگر ما در پيش روى شما كشته شویم به عهدى كه با پروردگارمان بسته‌ايم وفادار بوده‌ایم و آنچه وظیفه ما هست را انجام داده‌ايم.»

در همين حال به محمّد بن بشر حضرمى گفته شد كه فرزندت در مرز رى اسير شده است. پس گفت: «(حال) او و خودم را نزد خداوند حساب می‌کنم، دوست نداشتم كه او اسير شود و من بعد از او باقی باشم.» پس امام حسين(ع) حرف او را شنیدند، پس فرمودند: «خدا رحمتت کند، تو از قيد بيعت من رهائى، به آزاد کردن فرزندت اقدام كن.» پس عرض كرد: «درندگان مرا زنده زنده بخورند اگر از شما جدا شوم.» فرمودند: «پس اين لباس‌های بُرد (پنبه یا کتان) را به فرزندت بده تا به وسیله آن‌ها در فدیه آزادی برادرش کمک بگیرد.» پس به محمّد بن بشر، پنج لباس که قیمتشان هزار دينار بود عطا فرمودند.

آن شب (شب عاشورا) را امام حسين(ع) و يارانشان سپری کردند درحالی که برایشان صدایی بود همچون صدای زنبور عسل بین ركوع و سجود و ایستاده و نشسته. پس آن شب سى و دو نفر از لشکر عمربن‌سعد به آنان ملحق شدند.

روز عاشورا

(منبع: کتاب لهوف سیّد بن طاووس)

هنگامی که سحر (عاشورا) شد امام حسين(ع) دستور به برپا کردن خيمه‌اى فرمودند، پس خیمه‌ای زده شد و حضرت(ع) امر فرمودند به تهیه ظرفی که در آن مشک فراوان باشد و کنارش نوره بگذارند. سپس خود حضرت(ع) براى استفاده از آن داخل خيمه شدند. برير بن خضير همدانى و عبدالرحمن بن عبد ربّه انصارى بر در خيمه ايستادند كه بعد از حضرت(ع)، از نوره استفاده كنند. پس برير شروع به خنداندن عبدالرحمن کرد، پس عبدالرحمن به برير گفت: «اى برير آیا می‌خندى؟ حالا كه وقت خنده و شوخى نیست.» بریر گفت: «قوم من می‌دانند كه من نه در پيرى و نه در جوانى اهل شوخى بیهوده نبودم و فقط الان این کار را می‌کنم به خاطر خوشحال بودن به آنچه که به آن می‌رسیم، پس به خدا قسم چیزی نیست جز این كه این دشمن را با شمشیرهایمان ملاقات می‌کنیم و با آن (شمشیر) ساعتى را با آنان می‌جنگيم، سپس دست بر گردن حورالعین می‌اندازیم، در آغوشش می‌گیریم.»

سربازان عمربن‌سعد (خدا لعنتشان کند) سوار شدند پس امام حسين(ع) برير بن خضیر را فرستادند، پس آنان را نصیحت کرد پس گوش ندادند و آنان را تذكّر داد پس سودی نبردند. پس امام حسين(ع) بر شترشان سوار شدند و (درجایی) گفته شده كه بر اسبشان (سوار شدند)، پس از آنان خواستند گوش کنند پس ساكت شدند، پس حمد خدا را گفتند و او را ستايش كردند و او را به آنچه او مستحق آن است ذکر فرمودند و بر حضرت محمّد(ص) و بر فرشتگان و انبیاء و رسولان درود فرستادند و بسیار بلاغت داشتند در گفتار.

سپس فرمودند: «نابود و غمگین شوید ای جماعت، زمانی‌که درخواست کمک کردید از ما درحالی که حيران و سرگردان بودید پس شتابان به کمک شما شتافتیم. (اما حالا) شمشیر علیه ما کشیدید شمشیری كه به نفع ما باید باشد طبق قسم‌هايتان، و آتشى را علیه ما روشن کرديد كه ما آن را علیه دشمنمان و دشمنتان روشن کرديم. پس جمعی شدید برای دشمنانتان و علیه دوستانتان،‌ بدون اینکه دشمنانتان عدلى در ميان شما پخش کرده باشند و نه اميدی برایتان حاصل بشود در آنان، پس آیا برایتان رسوایى نیست که ما را رها كرديد؟ درحالی که شمشیر در غلاف و خاطر آرام و نظر محکم نشده است ولكن شتافتید به اين كار همچون ملخ و (یکدیگر را) فراخواندید بر این کار همچون هجوم پروانه، پس هلاکت بر شما باد، اى بردگان امّت و رانده‌شدگان احزاب و رهاكنندگان كتاب (قرآن) و تحریف کنندگان کلام، اى جمعيّت سراپا گناه و اى نفثه‌های شيطان (شریک شدگان شیطان!) و خاموش‌كنندگان سنّت‌ها، آيا اينان را يارى مى‌كنيد و آنوقت ما را یاری نمی‌کنید؟ بخدا قسم فریب در شما از قدیم هست، ريشه‌هایتان به آن پيچيده و شاخه‌هایتان بر آن پوشیده است، پس شما ناپاكترين ميوه آن درخت هستيد كه برای نگهبان (درخت) زخمی‌کننده هستید (همچون استخوان گلوگير) ولى براى‌ غاصب (لقمه‌اى) گوارا، هان كه اين زنازاده فرزند زنازاده بر سر دوراهى نگه داشته است بین جنگ و ذلّت و هَيْهَاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ، دور (محال) است از ما ذلت، خدا و رسولش و مؤمنان و دامن‏های پاک و پاکیزه و افراد با غیرت و نفوس امتناع کننده از بدی و زشتی، آن را برای ما نمی‌پسندند كه اطاعت لئيم‌ها (پست‌ها) را بر كشته شدن شرافتمندانه ترجیح دهیم. آگاه باشید كه من نبردکننده‌ام با اين خانواده با وجود تعداد کم و رها کردن یاور. پس حضرت(ع) سخنشان را به اشعار فروة بن مسک مرادى وصل کردند (به مضمون زیر):
اگر شکست دهيم شکست دهندگان از قدیم بودیم و اگر مغلوب شويم شکست نخورده‌ايم (و تن به ذلت نداده‌ایم)
و ترس عادت ما نيست و ليكن مرگ ما و دولت ديگران همراه هم هستند
اگر مرگ از انسانی رفع شود مردم قومش بخوابد به مرگ دیگری
پس (برای این بود که) جوانمردان قوم من رفتند همانطور که قرون اولین قوم ما رفتند
پس اگر پادشاهان جاودانه بودند آنگاه ما هم جاودانه بودیم و اگر کریمان باقی می‌ماندند ما هم باقی می‌ماندیم
پس به سرزنش‌کنندگان ما بگو به خود آیید بزودی سرزنش‌کنندگان ملاقات می‌کنند با آنچه ما ملاقات کردیم (مرگ)

پس به خدا قسم پس از اين جنايت بيش از مقدار سوار شدن اسبى درنگ نخواهيد نمود كه هم چون سنگ آسيا سرگردان و مانند ميله وسط آن به ناراحتى و اضطراب دچار خواهيد شد عهدی است كه پدرم آن را از جدّم به من سپرده است پس در كار خود با شريكان جرم يک جا بنشينيد تا كارتان بر شما پوشيده نماند سپس به كار كشتن من بپردازيد و مهلتم ندهيد كه توكّل من بر خدائى است كه پروردگار من و شما است سرنوشت همه جنبنده‌ها بدست قدرت او است، همانا پروردگار من بر راه راست است، خدایا، باران‌هاى آسمان را از آنان باز بدار و بر آن‌ها سال‌هایى را مانند سال‌هاى (قحطى) يوسف بفرست و جوان ثقفى را بر آنان مسلّط فرما تا جام‌هاى تلخ (مرگ) را به آنان بچشاند كه آنان ما را تکذیب کردند ما را يارى نکردند و تویى ربّ ما، توكّل ما فقط بر تو است و به تو روى آورديم و بازگشت به سوى تو است.»

سپس از مركب فرود آمدند و اسب رسول الله(ص)، مرتجز، را خواستند پس آن را سوار شدند و یارانشان را براى جنگ آماده کردند. از امام باقر(ع) روايت شده است که: «آن‌ها، چهل و پنج سوار و صد نفر پياده بودند.» و غير از اين هم روايت شده است.

پس عمر بن سعد جلو آمد و تيرى به سمت لشگر حضرت امام حسین(ع) پرتاب کرد و گفت: «در نزد امیر (عبيداللّه) شهادت بدهید برای من كه من اولین كسی كه تير پرتاب کرد هستم.» و تيرها همچون قطرات باران آمدند پس حضرت(ع) به يارانشان فرمودند: «برخيزيد خدا رحمتتان کند به سوی مرگى كه چاره‌اى از آن نيست، كه اين تيرها فرستادگان این قوم (دشمن) به سوى شما هستند.» پس دو لشكر ساعتی از روز را با هم جنگيدند و حمله‌ای و حمله‌ای تا آنكه گروهی از ياران حضرت امام حسین(ع) کشته شدند.

در اين هنگام امام حسین(ع) با دستانشان بر محاسنشان زدند و شروع به گفتن فرمودند: «غضب خداوند تعالی بر يهود شدید شد آنگاه كه فرزند براى خدا قرار دادند و غضب خدا بر نصارى شدید شد آنگاه كه خداوند را سوّمين سه خواندند و خشم خدا بر مجوس شدید شد آنگاه كه خورشید و ماه را بجاى او پرستيدند و غضب خداوند شدید شد بر قومی كه براى قتل پسر دختر نبی‌شان همدست شدند، والله (به خدا قسم) به جزئی از آنچه می‌خواهند جواب مثبت نخواهم داد تا اینكه خدا را ملاقات کنم درحالی که رنگین شده به خونم هستم.»

سپس حضرت امام حسين(ع) با صدای بلند فرمودند: «آيا یاری دهنده‌ای نيست كه براى رضاى خدا ما را یاری دهد؟ آيا دفاع‌كننده‌اى نيست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟» پس در این هنگام حرّ بن يزيد روى به عمر بن سعد کرد و گفت: «آیا جنگ کننده‌ای (می‌خواهی بجنگی) با اين مرد؟!» گفت: «بله به خدا، جنگى كه آسانترين (بخش) آن، این است كه سرها بپّرد و دست‌ها بيفتد.»

پس حرّ رفت و در جايى نزديک سربازانش ايستاد و لرزه بر اندامش افتاده بود، مهاجر بن اوس به او گفت: «به خدا قسم كه كار تو سوال‌برانگیز است و اگر به من گفته مى‌شد شجاع‌ترين اهل كوفه كيست من جز تو نامى نمی‌بردم، پس اين چیست كه از تو مى‌بينم؟» (حرّ) گفت: «به خدا همانا من مخیّر کردم نفسم را بین بهشت و آتش، پس به خدا قسم چیزی را بر بهشت اختیار نمی‌کنم حتی اگر قطعه قطعه شوم و سوزانده شوم.» سپس بر اسبش زد قصدکننده به سمت امام حسين(ع) و دستش بر سرش و می‌گفت: «خدایا، به سوى تو روی آوردم پس توبه‌ام را بپذير، من ترسانده‌ام دلهاى دوستانت را و فرزندان دختر نبیّت را.»

ادامه دارد...